شماره ٩

حکيمان را چه مي گويند چرخ پير و دوران ها
به سير اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبان ها
خزان گويد به سرماها همين دستان دي و بهمن
که گويدشان همي بي شک به گرماها حزيران ها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزي
حرير سبز در پوشند بستان و بيابان ها
درخت بارور فرزند زايد بي شمار و مر
در آويزند فرزندان بسيارش ز پستان ها
فراز آيند از هر سو بسي مرغان گوناگون
پديد آرند هر فوجي به لوني ديگر الحان ها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه ي آب دار و سرخ گل وز لاله بستان ها
به گفتار که بيرون آورد چندان خز و ديبا
درخت مفلس و صحراي بيچاره ز پنهان ها؟
نداند باغ ويران جز زبان باد نوروزي
به قول او کند ايدون همي آباد ويران ها
چو از برج حمل خورشيد اشارت کرد زي صحرا
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان ها
نگون سار ايستاده مر درختان را يکي بيني
دهان هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان ها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
وليکن شان نفرمايد جز آسايش زمستان ها
به قول ماه دي آبي که يازان باشد و لاغر
بياسايد شب و روز و بر آماسد چو سندان ها
که گويد گور و آهو را که جفت آنگاه بايدتان
همي جستن که زادن تان نباشد جز به نيسان ها؟
در آويزد همي هر يک بدين گفتارها زينها
صلاح خويش را گوئي به چنگ خويش و دندان ها
چرا واقف شدند اينها بر اين اسرار و، اي غافل،
نگشته ستي تو واقف بر چنين پوشيده فرمان ها؟
بدين دهر فريبنده چرا غره شدي خيره؟
ندانستي که بسيار است او را مکر و دستان ها؟
نجويد جز که شيرين جان فرزندانش اين جاني
ندارد سود با تيغش نه جوشن ها نه خفتان ها
همي گويد به فعل خويش هر کس را ز ما دايم
که «من همچون تو، اي بيهوش، ديده ستم فراوان ها
اگر با تو نمي داني چه خواهم کرد، ننديشي
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همي بيني که روز و شب همي گردي به ناکامت
به پيش حادثات من چو گوئي پيش چوگان ها
ز ميدان هاي عمر خويش بگذشتي و مي داني
که هرگز باز نائي تو سوي اين شهره ميدان ها
که آرايد، چه گوئي، هر شبي اين سبز گنبد را
بدين نو رسته نرگس ها و زراندود پيکان ها؟
اگر بيدار و هشياري و گوشت سوي من داري
بياموزم تو را يک يک زبان چرخ و دوران ها
همي گويند کاين کهسارهاي محکم و عالي
نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران ها
زمين کو مايه تنهاست دانا را همي گويد
که اصلي هست جان ها را که سوي او شود جان ها
به تاريکي دهد مژده هميشه روشنائي مان
که از دشوارها هرگز نباشد خالي آسان ها
به مال و قوت دنيا مشو غره چو دانستي
که روزي آهوان بودند آن پرآرد انبان ها
وگر دشواريي بيني مشو نوميد از آساني
که از سرگين همي رويد چنين خوش بوي ريحان ها
چهارت بند بينم کرده اندر هفتمين زندان
چرا ترسي اگر از بند بجهانند و زندان ها؟
در اين صندوق ساعت عمرها را دهر بي رحمت
همي برما بپيمايد بدين گردنده پنگان ها
ز عمر اين جهاني هر که حق خويش بستاند
برون بايد شدنش از زير اين پيروزه ايوان ها
چو زين منزلگه کم بيشها بيرون شود زان پس
نيابد راه سوي او زيادت ها و نقصان ها
در اين الفنج گه جويند زاد خويش بيداران
که هم زادست بر خوان ها و هم مال است در کان ها
بماند تشنه و درويش و بيمار آنکه نلفنجد
در اين ايام الفغدن شراب و مال و درمان ها
که را نايد گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آيد مر آن کس را به روز حشر ميزان ها
به نعمت ها رسند آنها که ورزيدند نيکي ها
به شدتها رسند آنها که بشکستند پيمان ها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برين قايم شده است اندر جهان بسيار برهان ها
ازيرا ما خداوند درختانيم و سوي ما
سزاي سوختن گشتند بد گوهر مغيلان ها
بدي با جهل يارانند، هر کو بد کنش باشد
نپرهيزد زبد گرچه مقر آيد به فرقان ها
نبيني حرص اين جهال بر کردار بد زان پس
که پيوسته همي درند بر منبر گريبان ها
به زير قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان
به سان نامه هاي زشت زير خوب عنوان ها
ز بهتان گويدت پرهيز کن وانگه به طمع خود
بگويد صد هزاران بر خداي خويش بهتان ها
اگر يک دم به خوان خواني مرورا، مژده ور گردد
به خواني در بهشت عدن پر حلوا و بريان ها
به باغي در که مرغان از درختانش به پيش تو
فرود افتد چو بريان شکم آگنده بر خوان ها
چنين باغي نشايد جز که مر خوارزمياني را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان ها
چنين چو گفتي اي حجت که بر جهال اين امت
فرو بارد ز خشم تو همي اندوه طوفان ها؟
بر اين ديوان اگر نفرين کني شايد که ايشان را
همي هر روز پرگردد به نفرين تو ديوان ها