شماره ٧

اي روي داده صحبت دنيا را
شادان و برفراشته آوا را
قدت چو سرو و رويت چون ديبا
واراسته به ديبا دنيا را
شادي بدين بهار چو مي بيني
چون بوستان خسرو صحرا را
برنا کند صبا به فسون اکنون
اين پير گشته صورت دنيا را
تا تو بدين فسونش به بر گيري
اين گنده پير جادوي رعنا را
وز تو به مکر و افسون بربايد
اين فر و زيب و زينت و سيما را
چون کودکان به خيره همي خري
زين گنده پير لابه و شفرا را
ليکن وفا نيابي ازو فردا
امروز ديد بايد فردا را
دنيا به جملگي همه امروز است
فردا شمرد بايد عقبا را
فردات را ببين به دل و امروز
بگشاي تيز ديده بينا را
عالم قديم نيست سوي دانا
مشنو محال دهري شيدا را
چندين هزار بوي و مزه و صورت
بردهريان بس است گوا ما را
رنگين که کرد و شيرين در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را؟
خرماگري ز خاک که آمخته است
اين نغز پيشه دانه خرما را؟
خط خط که کرد جزع يماني را؟
بوي از کجاست عنبر سارا را؟
بنگر به چشم خاطر و چشم سر
ترکيب خويش و گنبد گردا را
گر گشته اي دبير فرو خواني
اين خطهاي خوب معما را
بررس که کردگار چرا کرده است
اين گنبد مدور خضرا را
ويران همي ز بهر چه خواهد کرد
باز اين بزرگ صنع مهيا را؟
چون بند کرد در تن پيدائي
اين جان کار جوي نه پيدا را؟
وين جان کجا شود چو مجرد شد
وين جا گذاشت اين تن رسوا را؟
چون است کار از پس چندان حرب
امروز مر سکندرو دارا را؟
بهمن کجا شده است و کجا قارن
زان پس که قهر کردند اعدا را؟
رستم چرا نخواند به روز مرگ
آن تيز پر و چنگل عنقا را؟
آنها کجا شدند و کجا اينها؟
زين بازپرس يکسره دانا را
غره مشو به زور و توانائي
کاخر ضعيفي است توانا را
برنا رسيدن از چه و چند و چون
عار است نورسيده و برنا را
نشنوده اي که چند بپرسيده است
پيغمبر خداي بحيرا را؟
والا نگشت هيچ کس و عالم
ناديده مر معلم والا را
شيرين و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختي گرمارا
بررس به کارها به شکيبائي
زيرا که نصرت است شکيبا را
صبر است کيمياي بزرگي ها
نستود هيچ دانا صفرا را
باران به صبر پست کند، گرچه
نرم است، روزي آن که خارا را
از صبر نردبانت بايد کرد
گر زير خويش خواهي جوزا را
ياري ز صبر خواه که ياري نيست
بهتر ز صبر مر تن تنها را
«صبر از مراد نفس و هوا بايد»
اين بود قول عيسي شعيا را
بنده ي مراد دل نبود مردي
مردي مگوي مرد همانا را
در کار صبر بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را
تا زين جهان به صبر برون نائي
چون يابي آن جهان مصفا را؟
آنجات سلسبيل دهند آنگه
کاينجا پليد داني صهبا را
صبر است عقل را به جهان همتا
بر جان نه اين بزرگ دو همتا را
فضل تو چيست، بنگر، برترسا؟
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمني گرفته محمد را
او کافر است گرفته مسيحا را
ايشان پيمبران و رفيقانند
چون دشمني تو بيهده ترسا را؟
بشناس امام و مسخره را آنگه
قسيس را نکوه و چليپا را
حجت به عقل گوي و مکن در دل
با خلق خيره جنگ و معادا را
در عقل واجب است يکي کلي
اين نفس هاي خرده اجزا را
او را بحق بنده باري دان
مرجع بدوست جمله مر اينها را
او را اگر شناخته اي بي شک
دانسته اي ز مولي مولا را
توحيد تو تمام بدو گردد
مر کردگار واحد يکتا را
رازي است اين که راه ندانسته اند
اينجا در اين بهايم غوغا را
آن را بدو بهل که همي گويد
«من ديده ام فقيه بخارا را»
کان کوردل نيارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را
حجت ز بهر شيعت حيدر گفت
اين خوب و خوش قصيده غرا را