شماره ٥

نيز نگيرد جهان شکار مرا
نيست دگر با غمانش کار مرا
ديدمش و ديد مر مرا و بسي
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو مي بخورد
گردش اين چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بيش ازينش خوار که او
بر کند از پيش خويش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پياده به کار نيستمش
نيست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت اين زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگ سار مرا
يار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو اي روزگار پيدا شد
نيز دگر مکر پيش مار مرا
نيز نخواهد گزيد اگر بهشم
زين سپس از آستينت مار مرا
من نپسندم تو را به پود کنون
چون نپسندي همي تو تار مرا
سر تو ديگر بد، آشکار دگر
سر يکي بود و آشکار مرا
يار من امروز علم و طاعت بس
شايد اگر نيستي تو يار مرا
بار نخواهم سوي کسي که کند
منت او پست زيربار مرا
شايد اگر نيست بر در ملکي
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسي ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنين داد هوشيار مرا
ننگرم از بن به سوي حرمت کس
کايد از اين زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر يکي همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همي گويد از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همي گويد از حرام و حرم
بسته همي دار زينهار مرا
دل چه کند؟ گويدم همي ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همي گويدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نيست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
ديو همي بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندي مهارم ازو
ديو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسنده است يار غار مرا
هيچ مکن اي پسر ز دهر گله
زانکه ز وي شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پيشکار مرا
دهر همي گويدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چيز است؟ عمر سوي خرد
کرد بجز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مايه بود و، دانش دين
ماند ازو سود يادگار مرا
راهبري بود سوي عمر ابد
اين عدوي عمر مستعار مرا
اين عدوي عمر بود رهبر تا
سوي خرد داد ره گذار مرا
سنگ سيه بودم از قياس و خرد
کرد چنين در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهي کرد و بختيار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بي خمار مرا
پيش روم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنين مشار مرا
بر سر من تاج دين نهاد خرد
دين هنري کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دين و خرد کرد در حصار مرا
دين چو دلم پاک ديد گفت «هلا
هين به دل پاک بر نگار مرا
پيش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جاي و نيست دريغ
اين دل و جان زين بزرگوار مرا
چون نکنم جان فداي آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همي دارد او شکار مرا
گرچه همي خلق را فگار کند
کرد نيارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بيم نيايد ز روزگار مرا