شماره ٤

سلام کن ز من اي باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بياور ازيشان به من چو داده بوي
ز حال من به حقيقت خبر مر ايشان را
بگويشان که جهان سر و من چو چنبر کرد
به مکر خويش و، خود اين است کار گيهان را
نگر که تان نکند غره عهد و پيمانش
که او وفا نکند هيچ عهد و پيمان را
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازين همه بستاند به جمله هر چه ش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش اين زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنيد که در دست اين و آن چو خراس
به چند گونه بديديد مر خراسان را
به ملک ترک چرا غره ايد؟ ياد کنيد
جلال و عزت محمود زاولستان را
کجاست آنکه فريغونيان زهيبت او
ز دست خويش بدادند گوزگانان را؟
چو هند را به سم اسپ ترک ويران کرد
به پاي پيلان بسپرد خاک ختلان را
کسي چنو به جهان ديگري نداد نشان
همي به سندان اندر نشاند پيکان را
چو سيستان ز خلف، ري زرازيان، بستد
وز اوج کيوان سر برفراشت ايوان را
فريفته شده مي گشت در جهان و، بلي
چنو فريفته بود اين جهان فراوان را
شما فريفتگان پيش او همي گفتيد
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زير دندان چون موم يافت سندان را
پرير قبله احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ايمان را
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زير خويش همي ديد برج سرطان را؟
بريخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تيز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
بسي که خندان کرده است چرخ گريان را
بسي که گريان کرده است نيز خندان را
قرار چشم چه داري به زير چرخ؟ چو نيست
قرار هيچ به يک حال چرخ گردان را
کناره گير ازو کاين سوار تازان است
کسي کنار نگيرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختي چو کاري آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآيد به خشم گشت زمان
ز قصر قيصر را و زخان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سيه رهايش نيست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
ميانه کار بباش، اي پسر، کمال مجوي
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خويشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خيره مر جان را
نگاه کن که به حيلت همي هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پران را
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هشيار مستان را
نگاه کن که چو فرمان ديو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خويش يزدان را
به قول بنده يزدان قادرند وليک
به اعتقاد همه امتند شيطان را
بگويشان که شما به اعتقاد ديوانيد
که ديو خواند خوش آيد هميشه ديوان را
چو مست خفت به بالينش بر تو، اي هشيار،
مزن گزافه به انگشت خويش پنگان را
زيان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زيان ز معصيت ديو مر سليمان را
تو را تن تو چو بند است و اين جهان زندان
مقر خويش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت جانت ضعيف و عريان است
به علم کوش و بپوش اين ضعيف عريان را
به فعل بنده يزدان نه اي به نامي تو
خداي را تو چناني که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پيش او دار اين آشکار و پنهان را
خداي با تو بدين صنع نيک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمين و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت بايد مشغول بود دهقان را
چرا کنون که بهار است جهد آن نکني
که تا يکي به کف آري مگر ز مستان را
من اين سخن که بگفتم تو را نکومثل است
مثل بسنده بود هوشيار مردان را
دل تو نامه عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خداي ز بهر بقا پديد آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حيوان را
نگاه کن که بقا را چگونه مي کوشد
به خردگي منگر دانه سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سراي علم و، کليد و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هيچ حاجت است تورا
سوي درش بشتاب و بجوي دربان را
در سراي نه چوب است بلکه دانايي است
که بنده نيست ازو به خداي سبحان را
به جد او و بدو جمله باز يابد گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
مرا رسول رسول خداي فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که ديو خراسان به جمله ويران کرد
ازو چگونه ستانم زمين ويران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفته ستند
همي ز بيم نيارم گشاد دکان را
مرا به دل ز خراسان زمين يمگان است
کسي چرا طلبد مر مرا و يمگان را
ز عمر بهره همين است مر مرا که به شعر
به رشته مي کنم اين زر و در و مرجان را