آني که بر دلشدگان دير آئي
وانگاه چو آئي نفسي سير آئي
گاه آهو و گه به صورت شير آئي
هم نرم و درشت همچو شمشير آئي
آني که به صد شفاعت و صد زاري
بر پات يکي بوسه دهم نگذاري
گر آب دهي مرا اگر آتش باري
سلطان ولايتي و فرمانداري
احوال من زار حزين مي پرسي
زين پيش مپرس اگر چنين مي پرسي
من در غم تو دامن دل چاک زدم
وانگاه مرا بآستين مي پرسي
از آب و گلي نيست بناي چو توئي
يارب که چه هاست از براي چو توئي
گر نعره زناني تو براي چو ويئي
لبيک کنانست براي چو توئي
از جان بگريزم ار ز جان بگريزي
از دل بگريزم ار از آن بگريزي
تو تيري و ما همچو کمانيم هنوز
تيري چه عجب گر ز کمان بگريزي
از چهره آفتاب مهوش گردي
وز صحبت کبريت تو آتش گردي
تو جهد کني که ناخوشي خوش گردد
او خوش نشود ولي تو ناخوش گردي
از خلق ز راه تيزهوشي نرهي
وز خود ز سر سخن فروشي نرهي
ز اين هر دو اگر سخت نکوشي نرهي
از خلق وز خود جز به خموشي نرهي
از رنج و ملال ما چه فرياد کني
آن به که به شکر وصل را شاد کني
از ما چه گريزي و چرا داد کني
زان ترس که وصل را بسي ياد کني
از سايه عاشقان اگر دور شوي
بر تو زند آفتاب و رنجور شوي
پيش و پس عاشقان چو سايه ميدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوي
از شادي تو پر است شهر و وادي
از روي زمين و آسمان را شادي
کس را گله اي نيست ز تو جز غم را
کز غم همه را بداده اي آزادي
از عشق ازل ترانه گويان گشتي
وز حيرت عشق گول و نادان گشتي
از بسکه به مردي ز غمش جان بردي
وز بسکه بگفتي غم آن آن گشتي
از عشق تو هر طرف يکي شبخيزي
شب کشته ز زلفين تو عنبر بيزي
نقاش ازل نقش کند هر طرفي
از بهر قرار دل من تبريزي
از گل قفس هدهد جانها تو کني
از خاک سيه شکرفشانها تو کني
آن را که تو سرمه اش کشيدي او داند
کاينها ز تو آيد و چنانها تو کني
از کم خوردن زيرک و هشيار شوي
وز پرخوردن ابله و بيکار شوي
پرخواري تو جمله ز پرخواري تست
کم خوار شوي اگر تو کم خوار شوي
استاد مرا بگفتم اندر مستي
کآگاهم کن ز نيستي و هستي
او داد مرا جواب و گفتا که برو
گر رنج ز خلق دور داري رستي
اسرار شنو ز طوطي رباني
طوطي بچه اي زبان طوطي داني
در مرغ و قفس خيره چرا ميماني
بشکن قفس اي مرغ کز آن مرغاني
افتاد مرا با لب او گفتاري
گفتم که ز من سير شدي گفت آري
گفتا بده آن چيز که جيم اول اوست
گفتم دومش چيست بگو گفت آري
امروز مرا سخت پريشان کردي
پوشيده خويش را تو عريان کردي
من دوش حريف تو نگشتم از خواب
خوردي و نصيب بنده پنهان کردي
امشب برو اي خواب اگر بنشيني
از آتش دل سزاي سبلت بيني
اي عقل برو که تو سخن مي چيني
وي عشق بيا که سخت با تمکيني
امشب که فتاده اي به چنگال رهي
بسيار طپي وليک دشوار رهي
والله نرهي ز بنده اي سرو سهي
تا سينه به اين دل خرابم ننهي
امشب منم و يکي حريف چو مني
بر ساخته مجلسي برسم چمني
جام مي و شمع و نقل و مطرب همه هست
اي کاش تو مي بودي و اينها همه ني
اندر دل من مها دل افروز توئي
ياران هستند ليک دلسوز توئي
شادند جهانيان به نوروز و بعيد
عيد من و نوروز من امروز توئي
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسي
زيرا که بهر غميم فريادرسي
کس نيست بجز تو ايمه اندر دو جهان
جز آنکه ببخشيش باکرام کسي
اندر ره حق چو چست و چالاک شوي
نور فلکي باز بر افلاک شوي
عرش است نشيمن تو شرمت نايد
چون سايه مقيم خطه خاک شوي
اندر سرم ار عقل و تميز است توئي
وانچ از من بيچاره عزيز است توئي
چندانکه به خود مي نگرم هيچ نيم
بالجمله ز من هر آنچه چيز است توئي
اي آتش بخت سوي گردون رفتي
وي آب حيات سوي جيحون رفتي
با تو گفتم که بيدلم من بيدل
بيدل اکنون شدم که بيرون رفتي
اي آنکه به کوي يار ما افتادي
آن روي بديدي به قفا افتادي
با تو گفتم که بي دلم من بيدل
بي دل اکنون شدم که بيرون رفتي
اي آنکه تو از دوش بيادم دادي
زان حالت پرجوش بيادم دادي
آن رحمت را کجا فراموش کنم
کز گنج فراموش بيادم دادي
اي آنکه تو خون عاشقان آشامي
فرياد ز عاشقي و بي آرامي
اي دوست منم اسير دشمن کامي
آخر به تو باز گردد اين بدنامي
اي آنکه ره گريز مي انديشي
تو پنداري که بر مراد خويشي
شه مي کشدت مجوي با شه بيشي
که را بکند شهنشه درويشي
اي آنکه ز حد برون جان افزايي
بي حدي و حد هر نفس بنمايي
داني که نداري به جهان گنجايي
در غيب بچفسيدي و بيرون نايي
اي آنکه ز حال بندگان ميداني
چشمي و چراغ در شب ظلماني
باز دل ما را که تو ميپراني
آخر تو نداني که تواش ميخواني
اي آنکه ز خاک تيره نطعي سازي
هر لحظه بر او نقش دگر اندازي
گه مات شوي و گه بداري ماتم
احسنت زهي صنعت با خود بازي
اي آنکه صليب دار و هم ترسائي
پيوسته به زلف عنبر ترسائي
لب بر لب من به بوسه کمتر سائي
آئي بر من و ليک با ترس آئي
اي آنکه طبيب دردهاي مائي
اين درد ز حد رفت چه ميفرمائي
والله اگر هزار معجون داري
من جانم نبرم تا تو رخي ننمائي
اي آنکه غلام خسرو شيريني
با عشق بساز گر حريف ديني
پيوسته حريف عشق و گرمي ميباش
تا عاشق گرم از تو برد عنيني
اي آنکه مرا بسته صد دام کني
گوئي که برو در شب و پيغام کني
گر من بروم تو با که آرام کني
همنام من اي دوست کرا نام کني
اي آنکه مرا دهر زبان ميداني
ور زانکه ببندند دهان ميداني
ور جان و دلم نهان شود زير زمين
شاد است روانم که روان ميداني
اي آنکه نظر به طعنه مياندازي
بشناس دمي تو بازي از جان بازي
اي جان غريب در جهان ميسازي
روزي دو فتاد مرغزي بارازي
اي ابر که تو جهان خورشيداني
کاري مقلوب مي کني ناداني
از ظلم تو بر ماست جهان ظلماني
بس گريه نصيب ماست تا گرياني
اي از تو مرا گوش پروديده بهي
خوش آنکه ز گوش پاي بر ديده نهي
تو مردم ديده اي نه آويزه گوش
از گوش بديده آ که در ديده نهي
اي باد سحر به کوي آن سلسله موي
احوال دلم بگوي اگر يابي روي
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوي
زنهار مرا نديده اي هيچ مگوي
اي باد سحر تو از سر نيکوئي
شايد که حکايتم به آن مه گوئي
ني ني غلطم گرت بدوره بودي
پس گرد جهان دگر کرا ميجوئي
اي باده تو باشي که همه داد کني
صد بنده به يک صبوح آزاد کني
چشمم به تو روشنست همچون خورشيد
هم در تو گريزم که توام شاد کني
اي باطل اگر ز حق گريزي چکني
وي زهر بجز تلخي و تيزي چکني
عشق آب حيات آمد و منکر چو خري
اي خر تو در آب درنميزي چکني
اي باغ خدا که پر بت و پر حوري
از چشم خلايق اينچنين چون دوري
اي دل نچشيده اي مي منصوري
گر منکر آن باغ شوي معذوري
اي بانگ رباب از کجا مي آئي
پرآتش و پر فتنه و پر غوغائي
جاسوس دلي و پيک آن صحرائي
اسرار دلست هرچه مي فرمائي
اي پر ز جفا چند از اين طراري
پنهان چه کني آنچه به باطن داري
گر سر ز خط وفاي من برداري
واقف نيم از ضمير دل پنداري
اي بر سر ره نشسته ره مي طلبي
در خرمن مه فتاده مه مي طلبي
در چاه زنخدان چنين يوسف حسن
خود دلو توئي يوسف و چه مي طلبي
اي بنده اگر تو خواجه بشناختيئي
دل را ز غرور نفس پرداختيئي
گر معرفتش ترا مسلم بودي
يک لحظه به غير او نپرداختيئي
اي پير اگر تو روي با حق داري
يا همچو صلاح دست مطلق داري
اينک رسن دراز و اينک سر دار
بسم الله اگر سر انا الحق داري
اي ترک چرا به زلف چون هندوئي
رومي رخ و زنگي خط و پر چين موئي
نتوان دل خود را به خطا گم کردن
ترسم که تو ترکي و به ترکي گوئي
اي چون علم بلند در صحرائي
وي چون شکر شگرف در حلوائي
زان ميترسم که بدرگ و بدرائي
در مغز تو افکند دگر سودائي
اي چون علم سپيد در صحرائي
اي رحمت در رسيده از بالائي
من در هوس تو ميپزم حلوائي
حلوا بنگر به صورت سودائي
اي خواجه چرا بي پر و بالم کردي
بر بوي ثواب در وبالم کردي
از تو بره تو جو ندزديدم من
از بهر چه جرم در جوالم کردي
اي خواجه ز هر خيال پر باد شوي
وز هيچ ترش گردي و دلشاد شودي
ديدم که در آتشي و بگذاشتمت
تا پخته و تا زيرک و استاد شوي
اي خواجه گنه مکن که بدنام شوي
گر خاص توئي گنه کني عام شوي
بر رهگذرت دام نهاده است ابليس
بدکار مباش زانکه در دام شوي
اي داده مرا به خواب در بيداري
آسان شده در دلم همه دشواري
از ظلمت جهل و کفر رستم باري
چون دانستم که عالم الاسراري
اي داده مرا چو عشق خود بيداري
وين شمع ميان اين جهان تاري
من چنگم و تو زخمه فرو نگذاري
وانگه گوئي بس است تا کي زاري
اي دام هزار فتنه و طراري
يارب تو چه فتنه ها که در سر داري
اي آب حيات اگر جهان سنگ شود
والله که چون آسياش در چرخ آري
اي در دل من نشسته بگشاده دري
جز تو دگري نجويم و کو دگري
با هرکه ز دل داد زدم دفعي گفت
تو دفع مده که نيست از تو گذري
اي در دل هر کسي ز مهرت تابي
وي از تو تضرعي بهر محرابي
جاويد شبي بايد و خوش مهتابي
تا با تو غمي بگويم از هر بابي
اي دشمن جان و جان شيرين که توئي
نور موسي و طور سينين که توئي
وي دوست که زهره نيست جان را هرگز
تا نام برد از تو به تعيين که توئي
اي دل تو اگر هزار دلبر داري
شرط آن نبود که دل ز ما برداري
گر دل داري که دل ز ما برداري
از يار نوت مباد برخورداري
اي دل تو بدين مفلسي و رسوائي
انصاف بده که عشق را چون سائي
عشق آتش تيز است و ترا آبي نيست
خاکت بر سر چه باد مي پيمائي
اي دل تو دمي مطيع سبحان نشدي
وز کار بدت هيچ پشيمان نشدي
صوفي و فقيه و زاهد و دانشمند
اين جمله شدي ولي مسلمان نشدي
اي دل تو و درد او اگر خود مردي
جان بنده تست اگر تو صاحب دردي
صد دولت صاف را به يک جو نخري
گر يک دردي ز دست دردش خوردي
اي دل چو به صدق از تو نيايد کاري
باري ميکن به مفلسي اقراري
اينک در او دست به دريوزه برآر
درويش ز دريوزه ندارد عاري
اي دل چو وصال يار ديدي حالي
در پاي غمش بمير تا کي نالي
شرطست چو آفتاب رخ بنمايد
گر شمع نميرد بکشندش حالي
اي دل چه حديث ماجرا مي جوئي
من با توام اي دل تو کرا مي جوئي
ور زانکه نديده اي کرا مي جوئي
ور زانکه بديده اي چرا مي جوئي
اي دوست به حق آنکه جان را جاني
چون نامه من رسد به تو برخواني
از بوالعجبي نامه من ندراني
چون حال دل خراب من ميداني
اي دوست بهر سخن در جنگ زني
صد تير جفا بر من دلتنگ زني
در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ
فردا بنمايمت چو بر سنگ زني
اي دوست ترا رسد اگر ناز کني
ناساز شوي باز دمي ساز کني
زان ميترسم در جفا باز کني
مکر انديشي بهانه آغاز کني
اي دوست ز من طمع مکن غمخواري
جز مستي و جز شنگي و جز خماري
ما را چو خدا براي اين آوردست
خصم خرديم و دشمن هشياري
اي ديده تو از گريه زبون مي نشوي
اي دل تو اين واقعه خون مي نشوي
اي جان چو به لب رسيدي از قالب من
آخر بچه خوشدلي برون مي نشوي
اي روي ترا پيشه جهان آرائي
وي زلف ترا قاعده عنبر سائي
آن سلسله سحر ترا، آن شايد
کش مي گزي و مي کني و مي خايي
اي ساقي از آن باده که اول دادي
رطلي دو درانداز و بيفزا شادي
يا چاشنيئي از آن نبايست نمود
يا مست و خراب کن چو سر بگشادي
اي ساقي جان که سرده ايامي
آرام دل خسته بي آرامي
مستان تو امروز همه مخمورند
آخر به تو بازگردد اين بدنامي
اي سر سبب اندر سبب اندر سببي
وي تن عجب اندر عجب اندر عجبي
اي دل طلب اندر طلب اندر طلبي
وي جان طرب اندر طرب اندر طربي
اي شاخ گلي که از صبا مي رنجي
ور زانکه گلي تو پس چرا مي رنجي
آخر نه صبا مشاطه گل باشد
اين طرفه که از لطف خدا مي رنجي
اي شادي راز تو هزاران شادي
وز تو به خرابات هزار آبادي
وان سرو چمن را که کمين بنده تست
از خدمتت آزاد و هزار آزادي
اي شمع تو صوفي صفتي پنداري
کاين شش صفت از اهل صفا مي داري
شبخيزي و نور چهره و زردي روي
سوز دل و اشک ديده و بيداري
اي صاف که مي شور و چنين مي گردي
بنشين و مگرد اگر چنين مي گردي
تو بر قدم باز پسين مي گردي
اي طالب دنيا تو يکي مزدوري
وي عاشق خلد ازين حقيقت دوري
اي شاد بهر دو عالم از بي خبري
شادي غمش نديده اي معذوري
اي عشق تو عين عالم حيراني
سرمايه سوداي تو سرگرداني
حال من دلسوخته تا کي پرسي
چون مي دانم که به ز من ميداني
اي قاصد جان من به جان ميارزي
جان خود چه بود هر دو جهان ميارزي
اين عالم کهنه آن ندارد بي تو
آن از تو ذلب کنم که آن ميارزي
اي کاش که من بدانمي کيستمي
در دايره حيات با چيستمي
گر پنبه غفلتم نبودي در گوش
بر خود به هزار ديده بگريستمي
اي گل تو ز لطف گلستان مي خندي
يا از دم عشق بلبلان مي خندي
يا در رخ معشوق نهان مي خندي
چيزيت بدو ماند از آن مي خندي
اي کمتر مهمانيت آب گرمي
کز لذت آن مست شود بي شرمي
اي خالق گردون به خودم مهمان کن
گردون به کجا برد به آب گرمي
اي گوي زنخ زلف چو چوگان داري
ابروي کمان و تير مژگان داري
خورشيد جبين و چهره همچون ماه
مي گون لبي و چشم چو مستان داري
اي ماه اگرچه روشن و پرنوري
از روشني روي بت من دوري
وي نرگس اگرچه تازه و مخموري
رو چشم بتم نديده اي معذوري
اي ماه برآمدي و تابان گشتي
گرد فلک خويش خرامان گشتي
چون دانستي برابر جان گشتي
ناگاه فروشدي پنهان گشتي
اي موسي ما به طور سينا رفتي
وز ظاهر ما و باطن ما رفتي
تو سرد نگشته اي از آن گرميها
چون سرد شوي که سوي گرما رفتي
اين شاخ شکوفه بارگيرد روزي
وين باز طلب شکار گيرد روزي
مي آيد و ميرود خيالش بر تو
تا چند رود قرار گيرد روزي
اي نرگس بي چشم و دهن حيراني
در روي عروسان چمن حيراني
ني در غلطم تو با عروسان چمن
ز انديشه پوشيده من حيراني
اي نسخه نامه الهي که توئي
وي آينه جمال شاهي که توئي
بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست
در خود به طلب هر آنچه خواهي که توئي
اين عرصه که عرض آن ندارد طولي
بگذار عمارتش بهر مجهولي
پوليست جهان که قيمتش نيست جوي
يا هست رباطي که نيرزد پولي
اي نفس عجب که با دلم همنفسي
من بنده آن صبح که خندان برسي
اي در دل شب چو روز آخر چه کسي
هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسي
اي نور دل و ديده و جانم چوني
وي آرزوي هر دو جهانم چوني
من بي لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بي رخ زرد من ندانم چوني
اي هيزم تو خشک نگردد روزي
تا تو فتد ز آتش دلسوزي
تا خرقه تن دري تو بي دل سوزي
عشق آموزي ز جان عشق آموزي
اي يار گرفته شراب آميزي
برخيزد رستخيز چون برخيزي
مي ريز شراب را که خوش مي ريزي
چون خويش چنين شدي چرا بگريزي
امروز بيا که سخت آراسته اي
گوئي ز ميان حسن برخاسته اي
بر چرخ برآي ماه را گوش بمال
در باغ درآ که سرو پيراسته اي
امروز ندانم بچه دست آمده اي
کز اول بامداد مست آمده اي
گر خون دلم خوري ز دستت ندهم
زيرا که به خون دل به دست آمده اي
اي آنکه بجز شادي و جز نور نه اي
چون نعره زنم که از برم دور نه اي
هرچند نمک هاي جهان از لب تست
ليکن چکنم چو اندر اين شور نه اي
اي آنکه به لطف دلستان همه اي
در باغ طرب سرو روان همه اي
در ظاهر و باطن تو چون مينگرم
کس را نئي اي نگار و آن همه اي
اي آنکه تو بر فلک وطن داشته اي
خود را ز جهان پاک پنداشته اي
بر خاک تو نقش خويش بنگاشته اي
وان چيز که اصل تست بگذاشته اي
اي آنکه تو جان بنده را جان شده اي
در ظلمت کفر شمع ايمان شده اي
اندر دل من ترانه گويان شده اي
واندر سر من چو باده رقصان شده اي
اي آنکه حريف بازي ما بده اي
اين مجلس جانست چرا تن زده اي
چون سوسن و سرو از غم آزاد بدي
بنده غم از آن شدي که خواجه شده اي
اي آنکه رخت چو آتش افروخته اي
تا کي سوزي که صد رهم سوخته اي
گوئي به رخم چشم بردوخته اي
ني ني، تو مرا چنين نياموخته اي
اي آنکه مرا به لطف بنواخته اي
در دفع کنون بهانه اي ساخته اي
گر با همگان عشق چنين باخته اي
پس قيمت هيچ دوست نشناخته اي
اي خورشيدي که چهره افروخته اي
از پرتو آن کمال آموخته اي
از جمله اختران که افروخته اي
تو بيشتري که بيشتر سوخته اي
اي دوست که دل ز دوست برداشته اي
نيکوست که دل ز دوست برداشته اي
دشمن چو شنيده مي نگنجد از شوق
در پوست که دل ز دوست برداشته اي
اي عشرت نيست گشته هستک شده اي
وي عابد پير بت پرستک شده اي
غم نيست اگرچه تنگ دستک شده اي
از کوزه سر فراخ مستک شده اي
اين نيست ره وصل که پنداشته اي
اين نيست جهان جان که بگذاشته اي
آن چشمه که خضر خورد از او آب حيات
اندر ره تست ليکن انباشته اي
با بي خبران اگر نشستي بردي
با هشياران اگر نشستي مردي
رو صومعه ساز همچو زر در کوره
از کوره اگر برون شدي افسردي
با خنده بر بسته چرا خرسندي
چون گل بايد که بي تکلف خندي
فرقست ميان عشق کز جان خيزد
يا آنچه به ريسمانش برخود بندي
با دل گفتم که اي دل از ناداني
محروم ز خدمت شده اي ميداني
دل گفت مرا سخن غلط ميراني
من لازم خدمتم تو سرگرداني
بازآي که تا به خود نيازم بيني
بيداري شبهاي درازم بيني
ني ني غلطم که خود فراق تو مرا
کي زنده رها کند که بازم بيني
با زهره و با ماه اگر انبازي
رو خانه ز ماه ساز اگر ميسازي
بامي که به يک لگد فرو خواهد شد
آن به که لگد زني فرو اندازي