ما جان لطيفيم و نظر در نائيم
در جاي نمائيم ولي بيجائيم
از چهره اگر نقاب را بگشائيم
عقل و دل و هوش جمله را بربائيم
ما خاک ترا به آب زمزم ندهيم
شادي نستانيم و از اين غم ندهيم
اين صورت ما نصيب آدميانست
از صورت تو آب به آدم ندهيم
ما خواجه ده نه ايم ما قلاشيم
ما صدر سرانه ايم ما اوباشيم
ني ني چو قلم به دست آن نقاشيم
خود نيز ندانيم کجا ميباشيم
ما را بس و ما را بس و ما بس کرديم
ما پشت بروي يار ناکس کرديم
مردار همه نثار کرکس کرديم
در قبله تو نماز واپس کرديم
ما رخت وجود بر عدم بربنديم
بر هستي نيست مزور خنديم
بازي بازي طنابها بگسستيم
تا خيمه صبر از فلک برکنديم
ما عاشق خود را به عدو بسپاريم
هم منبل و هم خوني و هم عياريم
ما را تو به شحنه ده که ما طراريم
تو حيله ما مخور که ما مکاريم
ما کار و دکان و پيشه را سوخته ايم
شعر و غزل و دو بيتي آموخته ايم
در عشق که او جان و دل و ديده ماست
جان و دل و ديده هر سه بردوخته ايم
ما مذهب چشم شوخ مستش داريم
کيش سر زلف بت پرستش داريم
گويند جز اين هر دو بود دين درست
از دين درست ما شکستش داريم
مانند قلم سپيد کار سيهم
گر همچو قلم سرم بري سر ننهم
چون سر خواهم به ترک سر خواهم گفت
چون با سر خود ز سر او شرح دهم
ماهي فارغ ز چارده مي بينم
بي چشم بسوي ماه ره مي بينم
گفتي که از او همه جهان آب شده است
آوخ که در اين آب چه مه مي بينيم
مائيم که از باده بي جام خوشيم
هر صبح منوريم و هر شام خوشيم
گويند سرانجام نداريد شما
مائيم که بي هيچ سرانجام خوشيم
مائيم که پوستين بگازر داديم
وز دادن پوستين بگازر شاديم
در بحر غمي که ساحل و قعرش نيست
نظاره گر آمديم و پست افتاديم
مائيم که بي قماش و بي سيم خوشيم
در رنج مرفهيم و در بيم خوشيم
تا دور ابد از مي تسليم خوشيم
تا ظن نبري که ما چو تونيم خوشيم
مائيم که تا مهر تو آموخته ايم
چشم از همه خوبان جهان دوخته ايم
هر شعله کز آتش زنه عشق جهد
در ما گيرد از آنکه ما سوخته ايم
مائيم که دل ز جسم و جوهر کنديم
مهر از فلک و جهان اغبر کنديم
از کبر جهان سبال خود ميماليد
از دولت دل سبلت او را کنديم
مائيم که دوست خويش دشمن داريم
اما دشمن هر عاشق و هر بيداريم
با قاصد دشمنان خود ياريم
ما دامن خود هميشه در خون داريم
مائيم که گه نهان و گه پيدائيم
گه مؤمن و گه يهود و گه ترسائيم
تا اين دل ما قالب هر دل گردد
هر روز به صورتي برون مي آئيم
مردم رغم عشق دمي در من دم
تا زنده جاويد شوم زان يکدم
گفتي که به وصل با تو همدم باشم
گو با که کجا شرم نداري همدم
مصنوع حقيم و صيد صانع باشيم
جانرا ز مراد جان چه مانع باشيم
صد بره براي بندگان قربان کرد
ما چند به آب گرم قانع باشيم
مگريز ز من که من خريدار توام
در من بنگر که نور ديدار توام
در کار من آ که رونق کار توام
بيزار مشو ز من که بازار توام
من بحر تمامم و يکي قطره نيم
احول نيم و چو احولان غره نيم
گويم به زبان حال و هر يک ذره
فرياد همي کند که من ذره نيم
من بر سر کويت آستين گردانم
تو پنداري که من ترا ميخوانم
ني ني رو رو که من ترا ميدانم
خود رسم منست کاستين جنبانم
من بنده قرآنم اگر جان دارم
من خاک در محمد مختارم
گر نقل کند جز اين کس از گفتارم
بيزارم از او وز اين سخن بيزارم
من پير شدم پير نه ز ايام شدم
از نازش معشوقه خودکام شدم
در هر نفسي پخته شدم خام شدم
در هر قدمي دانه شدم دام شدم
من چشم ترا بسته به کين مي بينم
اکنون چه کنم که همچنين مي بينم
بگذر تو ز خورشيدي که آن بر فلک است
خورشيد نگر که در زمين مي بينم
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم
يک ذره غمت بهر دو عالم ندهم
نقش خود را نثار عالم کردم
وز نقش تو من آب به آدم ندهم
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
من دوش فراق را جفا ميگفتم
با دهر فراق پيش مي آشفتم
خود را ديدم که با خيالت جفتم
با جفت خيال تو برفتم خفتم
من زخم ترا به هيچ مرهم ندهم
يکي موي ترا بهر دو عالم ندهم
گفتم جان را بيار محرم ندهم
از گفته خود بيش دهم کم ندهم
من سر بنهم در رهت اي کان کرم
کامروز از تو اي صنم مست ترم
سوگند خورم و گر تو باور نکني
سوگند چرا خورم چرا مي نخورم
من سير نيم سير نيم سير نيم
زيرا که به اقبال تو ادبير نيم
خرگوش نگيرم و نخواهم آهو
جز عاشق و جز طالب آن شير نيم
من سير نيم ولي ز سيران سيرم
بر خاک درت ز آب حيوان سيرم
ايمان به تو دادم وز جان برگشتم
سيرم از اين چو ملحد از آن سيرم
من عادت و خوي آن صنم ميدانم
او آتش و من چو روغنم ميدانم
از نور لطيف او است جان مي بيند
آن دود به گرد او منم ميدانم
من عاشق روي تو نگارم چکنم
وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم
هر لحظه يکي شور برآرم چکنم
والله به خدا خبر ندارم چکنم
من عاشقي از کمال تو آموزم
بيت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خيال تو رقص کند
من رقص خوش از خيال تو آموزم
من عشق ترا به جاي ايمان دارم
جان نشکيبد ز عشق تا جان دارم
گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم
من عهد شکسته بر شکستي بزنم
وز عشوه ره عشوه پرستي بزنم
امروز که ارواح به رقص آمده اند
ناموس فرود آرم و دستي بزنم
من غير ترا گزين ندارم چکنم
درمان دل حزين ندارم چکنم
گوئيکه ز چرخ تا بکي چرخ زنيم
من کار دگر جزين ندارم چکنم
من قاعده درد و دوا مي شکنم
من قاعده مهر و جفا ميشکنم
ديدي که به صدق توبه ها ميکردم
بنگر که چگونه توبه ها ميشکنم
من کاسته وفاي آن مه رويم
گر خواهد و گر نخواهد آنمه رويم
زو آب حيات ابدي ميجويم
او آب حيات آمده و من جويم
من گردانم مطرب گردان خواهم
من زهره گردنده چو کيوان خواهم
جانم جانم ز صورت جان خواهم
من جغد نيم که شهر ويران خواهم
من گرسنه ام نشاط سيري دارم
روباهم و نام و ننگ شيري دارم
نفسي است مرا که از خيالي برمد
آنرا منگر جان دليري دارم
من مالک ملک لامکاني شده ام
من عارف گنج زرکاني شده ام
تا از صدف تن گهر دل سوزد
در عالم جان بحر معاني شده ام
من مهر تو بر تارک افلاک نهم
دست ستمت بر دل غمناک نهم
هر جا که تو بر روي زمين پاي نهي
پنهان بروم ديده بر آن خاک نهم
من ناي توام از لب تو مي نوشم
تا نخروشي هر آينه نخروشم
اين لحظه که خامشم از آن خاموشم
تا نيشکرت بهر خسي نفروشم
من نيز چو تو عاقل و هشيار بدم
بر جمله عاشقان به انکار بدم
ديوانه و مست و لاابالي گشتم
گوئيکه همه عمر در اين کار بدم
من همچو کسي نشسته بر اسب خام
در وادي هولناک بگسسته لگام
تازد چون مرغ تا که بجهد از دام
تا منزل اين اسب کدام است کدام
من يک جانم که صد هزار است تنم
چه جان و چه تن که هر دو هم خويشتنم
خود را به تکلف دگري ساخته ام
تا خوش باشد آن ديگري را که منم
مهتاب بلند گشت و ما پست شديم
معشوق به هوش آمد و ما مست شديم
اي جان جهان هرچه از اين پس شمري
بر دست مگير زانکه از دست شديم
مي پنداري که از غمانت رستم
يا بي تو صبور گشتم و بنشستم
يارب مرسان به هيچ شادي دستم
گر يک نفس از غم تو خالي هستم
مي پنداري که من به فرمان خودم
يا يک نفس و نيم نفس آن خودم
مانند قلم پيش قلمران خودم
چون گوي اسير خم چوگان خودم
مي گويد دف که هان بزن بر رويم
چندانکه زني حديث ديگر گويم
من عاشقم و چو عاشقان خوشخويم
ور رحم کني زخم زني اين گويم
ناساز از آنيم که سازي داريم
بد خوي از آنيم که نازي داريم
در صورت جغد شاهبازي داريم
در عين فنا عمر درازي داريم
ني از پي کسب سوي بازار شويم
ني چون دهقان خوشه گندم درويم
ني از پي وقف بنده وقف شويم
ما وقف تو ما وقف تو ما وقف توايم
ني دست که در مصاف خونريز کنم
ني پاي که در صبر قدم تيز کنم
ني رحم ترا که با رهي در سازي
ني عقل مرا که از تو پرهيز کنم
ني سخره آسمان پيروزه شوم
ني شيفته شاهد ده روزه شوم
در روزه چو روزي ده بيواسطه اي
پس حلقه بگوش و بنده روزه شوم
هر گه که دل از خلق جدا مي بينم
احوال وجود با نوا مي بينم
وان لحظه که بيخود نفسي بنشينم
عالم همه سر به سر ترا مي بينم
همچون سر زلف تو پريشان توايم
آنداري و آنداري و ما آن توايم
هر جا باشيم حاضر خوان توايم
مهمان تو مهمان تو مهمان توايم
هم خوان توايم و نيز مهمان توايم
هم جمع توايم و هم پريشان توايم
در شيشه دل تخت نه حکم بکن
اي رشک پري چونکه پري خوان توايم
هم مستم و هم باده مستان توام
هم آفت جان زير دستان توام
چون نيست شدم کنون ز هستان توام
گفتي که الست از الست آن توام
هم منزل عشق و هم رهت مي بينم
در بنده و در مرو شهت مي بينم
در اختر و خورشيد و مهت مي بينم
در برگ و گياه و درگهت مي بينم
هوش عاشق کجا بود سوي نسيم
هوش عاقل کجا بود با زر و سيم
جاي گلها کجا بود باغ و نعيم
جاي هيزم کجا بود قعر جحيم
يار آمده يار آمده ره بگشائيم
جويان دلست دل بدو بنمائيم
ما نعره زنان که آن شکارت مائيم
او خنده کنان که ما ترا ميپائيم
يا صورت خودنماي تا نقش کنيم
يا عزم کنيم و پاي در کفش کنيم
يا هر يک را جدا جدا بوسه بده
يا يک بوسه که تا همه پخش کنيم
يرغوش بک و قير بک و سالارم
با نصرت و با همت و با اظهارم
گر کوه احد بخصميم برخيزد
آن را به سر نيزه ز جا بردارم
يک بار دگر قبول کن بندگيم
رحم آر بدين عجز و پراکندگيم
گر باد دگر ز من خلافي بيني
فرياد مرس به هيچ درماندگيم
يک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگي و عشق حرامست حرام
يک چند به کودکي به استاد شديم
يک چند بروي دوستان شاد شديم
پايژان حديث ما شنو که چه شد
چون ابر درآمديم و بر باد شديم
يک دم که ز ديدار تو يک سو افتم
از وسوسه انديشه به صد کو افتم
از ديدن روي تو چنان گردانم
کز جنبش يک موي تو در رو افتم
آشفته همي روي بکوئي اي جان
ميجوئي از آن گمشده خويش نشان
من دوش بديدم کمرت را ز ميان
هان تا نبري گمان بد بر دگران
آمد دل من بهر نشانم گفتن
گفتا ز براي او چه دانم گفتن
گفتا که از آن دو چشم يک حرف بگوي
گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن
آمد شب و غمهاي تو همچون عسسان
يابند دلم را بسوي کوي کسان
روز آمد کز شبت به فرياد رسم
فرياد مرا ز دست فريادرسان
آن حلوائي که کم رسد زو به دهن
چون ديگ بجوش آمده از وي دل من
از غايت لطف آنچنان خوشخوارست
کز وي دو هزار من تواني خوردن
آن صورت غيبي که شنديش دشمن
با خود به قياس مي بريدش دشمن
ماننده خورشيد برآمد پيشين
هر سو که نظر کرد نديدش دشمن
آن کس که نساخت با لقاي ياران
افتاد به مکر دزد و تهديد عوان
ميگفت و همي گريست و انگشت گزان
فرياد من از خوي بد و بار گران
آنکو طمع وفا برد بر شکران
بر خويش بزد عيب و نزد بر شکران
ور شکران نهاد انگشت به عيب
در هجر بسي دست گزد بر شکران
آن کيست کز اين تير نشد همچو کمان
وز زخم چنين تير گرفتار چنان
وانگه خبر يافت که اين پاي بکوفت
از دست هواي خود نشد دست زنان
احرام درش گيرد لافرمان کن
واندر عرفات نيستي جولان کن
خواهي که ترا کعبه کند استقبال
مائي و مني را به مني قربان کن
از بسکه برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو اي جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
از بسکه فساد و ابلهي زاد از من
در عمر کسي نگشت دلشاد از من
من طالب داد و جمله بيداد از من
فرياد من از جمله و فرياد از من
از حاصل کار اين جهاني کردن
ميکن ز بهي آنچه تواني کردن
زيرا همه عمرت بدمي موقوفست
پيداست به يک دم چه تواني کردن
از روز شريفتر شد از وي شب من
وز روح لطيفتر اين قالب من
رفت اين لب من تا لب او را بوسد
از شهد شکر نبود جاي لب من
از عمر که پربار شود هردم من
وز خويش که بيزار شود هردم من
اين گلشن رنگين که جهان عاشق اوست
گلزار که پرخار شود هردم من
اسرار مرا نهاني اندر جان کن
احوال مرا ز خويش هم پنهان کن
گر جان داري مرا چو جان پنهان کن
وين کفر مرا پيشرو ايمان کن
امروز مراست روز ميدان منشين
ميتاز چو گوي پيش چوگان منشين
مردي بنماي و همچو حيران منشين
امروز قيامت است اي جان منشين
امشب منم و هزار صوفي پنهان
ماننده جان جمله نهانند و عيان
اي عارف مطرب هله تقصير مکن
تا دريابي بدين صفت رقص کنان
اي آنکه گرفته اي به دستان دستان
دامان وصال از کف مستان مستان
صيدي که ز دام دل پرستان رست آن
من کافرم ار ميان هستان هست آن
اي بي تو حرام زندگاني اي جان
خود بي تو کدام زندگاني اي جان
سوگند خورم که زندگاني بي تو
مرگست به نام زندگاني اي جان
اي بي تو حرام زندگاني کردن
خود بي تو کدام زندگاني کردن
هر عمر که بي رخ تو بگذشت اي جان
مرگست و به نام زندگاني کردن
اي جانب عشاق به خيره نگران
تو خيره و در تو گشته خيره دگران
اين خيره در آن و آن در اين يارب چيست
جمله ز تواند بي دل و بي جگران
اي جان منزه ز غم پالودن
وي جسم مقدس ز غم فرسودن
اي آتش عشقي که در آن ميسوزي
خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
اي جمله جهان بروي خوبت نگران
جان مردان ز عشق تو جامه دران
با اين همه نزديک همه پرهنران
ديوانگي تو به ز عقل دگران
اي خورده مرا جگر براي دگران
دانم که همين کني براي دگران
من باد رهي بدم تو راهم دادي
من رستم از اين واقعه واي دگران
اي خوي تو در جهان مي و شير اي جان
از دلشده گان گناه کم گير اي جان
گر دست شکسته شد کمان گير اي جان
اينک به شکنجه زير زنجير اي جان
اي داد که هست جمله بيدار از من
اي من که هزار آه و فرياد از من
چو ذلک ما قدمت ايديکم گفت
ناشاد شبي که اصل غم زاد از من
اي در دو جهان يگانه تعجيل مکن
در رفتن چون زمانه تعجيل مکن
مگريز سوي کرانه تعجيل مکن
از خانه ما به خانه تعجيل مکن
اي دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان
اي کف تو بزن بر رگ خون ايشان
اي نعره گوينده جوينده دل
اي از نمکان ببر مرام تا نه مکان
اي دل تو در اين واقعه دمسازي کن
وي جان به موافقت سراندازي کن
اي صبر تو پاي غم نداري بگريز
اي عقل تو کودکي برو بازي کن
اي دل چه شدي ز دست دستي ميزن
دست از هوس عشوه پرستي ميزن
گوئيکه چه ره زنم چو من دست زنم
چون نرگس مستش ره مستي ميزن
اي دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گيرد بيتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
اي رفته ز ياران تو به يک گوشه کران
فرياد تو از خوي بد و بار گران
گر شير نري چه مي گريزي ز نران
ور لاشه خري و سوي لاشه خران
اي روي تو باغ و چمن هر دو جهان
از جان تو زنده شد تن هر دو جهان
بشکستن تو شکستن هر دو جهان
اي ضعف تو ويران شدن هر دو جهان
اي روي تو کعبه دل و قبله جان
چون شمع ز غم سوختم اي شعله جان
بردار حجاب و رخ به عاشق بنماي
تا چاک زند به دست خود خرقه جان
اي زخم تو خوشتر از دواي دگران
امساک تو بهتر از عطاي دگران
اي جور تو بهتر از وفاي دگران
دشنام تو بهتر از ثناي دگران
اي زخم زننده بر رباب دل من
بشنو تو از ناله جواب دل من
در هر ويران دفينه گنج دگر است
عشق است دفينه در خراب دل من
اي سنگ ز سوداي لبت آبستان
از سنگ برون کشي تو مکر و دستان
آنجام چو جانيکه بدان کف داري
از بهر خدا از کف مستان مستان
اي شاه تو مات گشته را مات کن
افتاده تست جز مراعات مکن
گر غرقه جرمست مجازات مکن
از بهر خدا قصد مکافات مکن
اي عادت تو خشم و جفا ورزيدن
وز چشم تو شايد اين سخن پرسيدن
زينگونه که ابروي تو با چشم خوش است
او را ز چه رو نميتواند ديدن
اي عادت عشق عين ايمان خوردن
ني غصه نان و غصه جان خوردن
آن مائده چون زر و زو شب بيرونست
روزه چه بود صلاي پنهان خوردن
اي عاشق گفتار و تفاصيل سخن
اي گر ز سخنوران قهاره کن
روزيت چو نيست علم نونو هله ور
اي کهنه فروش در سخنهاي کهن
اي عالم دل از تو شده قابل جان
حل کرده صفات ذات تو مشکل جان
عقل و دل و فهم از تو شده حاصل جان
جان جاني و عقل جان و دل جان
اي عشق تو در جان کسي و آن کس من
اي درد تو درمان کسي و آن کس من
گوئي بينم لب ترا چون لب خويش
مجروح به دندان کسي و آن کس من
اي کرده ز گل دستک من پايک من
بنهاده چراغ عقل من را يک من
نالان به تو اين جاي شکر خايک من
اندر بر خويش کن مها جا يک من
اي گرسنه وصل تو سيران جهان
لرزان ز فراق تو دليران جهان
با چشم تو آهوان چه دارند به دست
اي زلف تو پاي بند شيران جهان
اي لعل لبت معدن شکر چيدن
وز چشم تو نور نامصور ديدن
مه گردانست و برک که گردانست
فرقست بسي ميان هر گرديدن
اي ماه لطيف جانفزا خرمن من
وي ماه فرو کرده سر از روزن من
اي گلشن جان و ديده روشن من
کي بينمت آويخته بر گردن من
اي مجمع دل راه پراکنده مزن
زان زخمه پريشان چو دل بنده مزن
اي دل لب خود را که زند لاف بقا
جز بر لب آن ساغر پاينده مزن
اي مفخر و سلطان همه دلداران
جالينوسي براي اين بيماران
روز باران بگلشنت جمع شويم
شيرين باشند روز باران ياران
اي مونس روزگار چوني بي من
اي همدم غمگسار چوني بي من
من با رخ چون خزان خرابم بي تو
تو با رخ چون بهار چوني بي من