دل بر سر تو بدل نجويد هرگز
جز وصل تو هيچ گل نبويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسي دگر نرويد هرگز
زين سنگدلان نشد دلي نرم هنوز
زين يخ صفتان يکي نشد گرم هنوز
نگرفت دباغت آخر اين چرم هنوز
نگرفت يکي را ز خدا شرم هنوز
شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
روز است شبم ز روي آن روز افروز
اي شب شب از آني که از او بيخبري
وي روز برو ز روز او روز آموز
صد بار بگفتمت ز مستان مگريز
جان در کفمان سپار و بستان مگريز
از من بشنو گريز پا سر نبرد
گر جان خواهي ز حلقه جان مگريز
صد بار بگفت يار هرجا مگريز
گر بگريزي بجز سوي ما مگريز
هر گه ز خيال گرگ ترسان گردي
در شهر گريز سوي صحرا مگريز
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زيرا که ز چنگ ما برون شد آواز
گويند مرا سرت ببريم به گاز
پيراهن عمر خود چه کوته چه دراز
گر در ره عشق او نباشي سرباز
زنهار مکن حديث عشقي سرباز
گر روشنئي ميطلبي همچون شمع
پروانه صفت تو خويشتن را در باز
گر گوهر طاعتي نسفتم هرگز
ور گرد بدي ز دل نرفتم هرگز
نوميد نيم ز بارگاه کرمت
زيرا که ترا دو من نگفتم هرگز
مائيم و توئي و خانه خالي برخيز
هنگام ستيز نيست اي جان مستيز
چون آب و شراب با حريفان آميز
چندانکه رسم بجاي کج دار و مريز
مائيم و دمي کوته و سوداي دراز
در سايه دل فکنده دو پاي دراز
نظاره کنان بسوي صحراي دراز
صد روز قيامت است چه جاي دراز
مائيم و هواي يار مه رو شب و روز
چون ماهي تشنه اندر اين جو شب و روز
زين روز شبان کجا برد بو شب و روز
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
مردانه بيا که نيست کار تو مجاز
آغاز بنه ترانه بي آغاز
سبلت ميمال خواجه شهر توئي
آخر به گزاف نيست اين ريش دراز
معشوقه ما کران نگيرد هرگز
وين شمع و چراغ ما نميرد هرگز
هم صورت و هم آينه والله که ويست
اين آينه زنگي نپذيرد هرگز
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شبرا چه گنه حديث ما بود دراز
من سير نگشته ام ز تو يار هنوز
وامم داري نبات بسيار هنوز
گر از سر خاک من برآيد خاري
لب بگشايد به عشقت آن خار هنوز
من همتيم کجا بود چون من باز
عرضه نکنم به هيچکس آز و نياز
با خويشتنم خوش است در پرده راز
گه صيد و گهي قيد و گهي ناز و گه آز
ميگويد مرمرا نگار دلسوز
ميبايد رفت چون به پايان شد روز
اي شب تو برون مياي از کتم عدم
خورشيد تو خويش را بدين چرخ بدوز
ني چاره آنکه با تو باشم همراز
ني زهره آنکه بي تو پردازم راز
کارم ز تو البته نميگردد ساز
کار من بيچاره حديثي است دراز
هين وقت صبوحست ميان شب و روز
غير از مه وخورشيد چراغي مفروز
زان آتش آب گونه يک شعله برآر
در بنگه انديشه زن و پاک بسوز
ياري خواهي ز يار با يار بساز
سودت سوداست با خريدار بساز
از بهر وصال ماه از شب مگريز
وز بهر گل و گلاب با خار بساز
يک شب چو ستاره گر نخسبي تا روز
تابد به تو اينچنين مه جان افروز
در تاريکيست آب حيوان تو مخسب
شايد که شبي در آب اندازي پوز
آمد آمد ترش ترش يعني بس
ميپندارد که من بترسم ز عسس
آن مرغ دلي که نيست در بند قفس
او را تو مترسان که نترسد از کس
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوي از من ناشاد بپرس
ور کشتن بيگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوي استاد بپرس
از حادثه جهان زاينده مترس
وز هرچه رسد چو نيست پاينده مترس
اين يکدم عمر را غنيمت ميدان
از رفته مينديش وز آينده مترس
از روز قيامت جهان سوز بترس
وز ناوک انتقام دلدوز بترس
اي در شب حرص خفته در خواب دراز
صبح اجلت رسيد از روز بترس
اي يوسف جان ز حال يعقوب بپرس
وي جان کرم ز رنج ايوب بپرس
وي جمله خوبان بر تو لعبتگان
حال ما را ز هجرنا خوب بپرس
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
آشفتگيم ز زلف هندوت بپرس
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بيماري من ز چشم جادوت بپرس
چون روبه من شدي تو از شير مترس
چون دولت تو منم ز ادبير مترس
از چرخ چو آن ماه ترا همراه است
گر روز بگاهست وگر دير مترس
دارد به قدح مي حرامي که مپرس
يک دشمن جان شگرف حامي که مپرس
پيشم دارد شراب خامي که مپرس
مي خواند مرمرا به نامي که مپرس
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
اين يک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
گر جمله خلق قصد جان تو کنند
دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس
رو مرکب عشق را قوي ران و مترس
وز مصحف کژ آيت حق خوان و مترس
چون از خود و غير خود مسلم گشتي
معشوق تو هم توئي يقين دان و مترس
رويم چو زر زمانه مي بين و مپرس
اين اشک چو ناردانه مي بين و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه مي بين و مپرس
زين عشق پر از فعل جهانسوز بترس
زين تير قبا بخش کمر دوز بترس
وانگه آيد چو زاهدان توبه کند
آنروز که توبه کرد آنروز بترس
عاشق چو نميشوي برو پشم بريس
صد کاري و صد رنگي و صد پيشه و پيس
در کاسه سر چو نيستت باده عشق
در مطبخ مدخلان برو کاسه بليس
مر تشنه عشق را شرابيست مترس
بي آب شدي پيش تو آبيست مترس
گنجي تو اگر بيت خرابيست مترس
بيدار شو از جهان که خوابيست مترس
هستم ز غمش چنان پريشان که مپرس
زانسان شده ام بي سر و سامان که مپرس
اي مرغ خيال سوي او کن گذري
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
آتش در زن بگير پا در کويش
تازه نبرد هيچ فضول سويش
آن روي چو ماه را بپوش از مويش
تا ديده هر خسي نبيند رويش
آن دل که من آن خويش پنداشتمش
بالله بر هيچ دوست نگذاشتمش
بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو
نيکو دارش که من نکو داشتمش
آن دم که حق بنده گزاري همه خوش
وز مهر سر بنده بخاري همه خوش
از خانه برانيم بزاري همه خوش
چون عزم کنم هم بگذاري همه خوش
آنديده که هست عاشق گلزارش
مشغول کجا کند سر هر خارش
گر راست بود يار دهد پرگارش
ور کژ نگردد راست نيايد کارش
آنرا که رسول دوست پنداشتمش
من نام و نشان دوست درخواستمش
بگشاد دهانرا که بگويد چيزي
از غايت غيرت تو نگذاشتمش
آن رند و قلندر نهان آمد فاش
در ديده من بجو نشان کف پاش
يا او است خدايا که فرستاده خداش
اي مطرب جان يک نفسي با ما باش
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعاي بد کنم پيوستش
وانکس که به انگشت نمايد رخ او
گر دسترسم بود ببرم دستش
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
از حسرت آنکه گيرمت در آغوش
هرجاي کنم فغان و هر سوي خروش
امروز حريف عشق بانگي زد فاش
گر اوباشي جز بر اوباش مباش
دي نيست شده است بين مينديش ز لاش
فردا که نيامده است از وي متراش
اندر بر خويشم بفشاري همه خوش
بر راه زنان مرگ گماري همه خوش
چون مرگ دهي از پس آن برگ دهي
از مرگ حياتها برآري همه خوش
اي باد صبا به کوي آن دلبر کش
احوال دلم بگوي اگر باشد خوش
ور زانکه براي خود نباشد دلکش
زنهار مرا نديده اي دم درکش
اي جان جهان و روشنائي همه خوش
آرام دلي و آشنائي همه خوش
بر ما گذري اگر کني سلطاني
ور بوسه مزيد بر فزائي همه خوش
اي چشم بيا دامن خود در خون کش
وي روح برو قماش بر گردون کش
بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد
مندبس و زبانش از قفا بيرون کش
گفتي چوني بيا که چون روزم خوش
چون روز همي درم مي دوزم خوش
تا روي چو آتشت بديدم چو سپند
مي سوزم و مي سوزم و مسوزم خوش
گه باده لقب نهادم و گه جامش
گاهي زر پخته گاه سيم خامش
گه دانه و گاه صيد و گاهي دامش
اين جمله چراست تا نگويم نامش
مرغان رفتند بر سليمان بخروش
کاين بلبل را چرا نمي مالي گوش
بلبل گفتا به خون ما در بمجوش
سه ماه سخن گويم و نه ماه خموش
من شيشه زنم بر آن دل سنگ خوشش
تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش
تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش
تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش
ناگه بزدم دست بسوي جيبش
سرمست شدم ز لذت آسيبش
دستم نرسيد سوي جيبش اما
المنة الله که بر دم سيبش
نيمي دف من به موش دادي همه خوش
باقي به کف بنده نهادي همه خوش
با درف دريده در سماع آمده ايم
اي با تو مراد و بيمرادي همه خوش
هان اي دل تشنه جوي را جويان باش
بي پاي مپاي و دايما پويان باش
با آنکه درون سينه بي کام و زبان
سرچشمه هر گفت توئي گويان باش
هرچند ملولي نفسي با ما باش
مگريز ز ياران و درين غوغا باش
يا همچو دلم واله و شيدائي شو
يا بهر نظاره حاضر سودا باش
اي دل برو از عاقبت انديشان باش
در عالم بيگانگي از خويشان باش
گر باد صبا مرکب خود ميخواهي
خاک قدم مرکب درويشان باش
اي روز نشاط روشني وقت تو خوش
وي عالم عيش و ايمني وقت تو خوش
در سايه زلف تو دمي ميخسبم
تو نيز موافقت کني وقت تو خوش
اي روي چو آفتاب تو شادي کش
وي موي تو سرمايه ده، جمله حبش
تنها تو خوشي و بس در اين هر دو جهان
باقي تبع تواند گشته همه خوش
اي زلف پر از مشک تتاري همه خوش
اندر طلب چو من نگاري همه خوش
در فصل بهار و نوبهاري همه خوش
چون قند و نبات در کناري همه خوش
اي سودائي برو پي سودا باش
در صورت شيداي دلت شيدا باش
با سايه خود ز خوي خود در جنگي
خود سايه تست خصم تو، تنها باش
اي عشق بيا به تلخ خويان خو بخش
اي پشت جهان به حسن چوپان رو بخش
از باغ جمال تو چه کم خواهد شد
زان سيب زنخدان، دو سه شفتالو بخش
اي کرده به پنج شمع روشن هر شش
اي اصل خوشي و هرچه داري همه خوش
تا چند چو الحمد مرا مي خواني
همچون بقره بگير گوش من و کش
اي گنج بيا زود به ويرانه خويش
وي زلف پريشان مشو از شانه خويش
وي مرغ متاب روي از دانه خويش
اي خانه خدا درآي در خانه خويش
اي يار مرا موافقي وقتت خوش
بر حال دلم چو لايقي وقتت خوش
خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند
ور زانکه تو نيز عاشقي وقتت خوش
با دل گفتم ز ديگران بيش مباش
رو مرهم ريش باش چون نيش مباش
خواهي که ز هيچکس به تو بد نرسد
بدگوي و بدآموز و بدانديش مباش
با پير خرد نهفته ميگويم دوش
کز من سخن از سر جهان هيچ مپوش
نرمک نرمک مرا همي گفت بگوش
کين ديدنيست گفتني نيست خموش
با ما چه نه اي مشو رفيق اوباش
کاول قدمت دمند و آخر پرخاش
گل باش و بهر سخن که خواهي ميخند
مرد سره باش و هرکجا خواهي باش
بر جان و دل و ديده سواري همه خوش
واندر دل و جان هرچه بکاري همه خوش
خوش چشمي و محبوب عذاري همه خوش
فرياد رس جان فکاري همه خوش
بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش
ندهم به گل همه جهان خار غمش
بايست سوي جهان فاني گرديم
زين پس رخ ما زرد و ديوار غمش
بر من بگريست نرگس خمارش
تا خيره شدم ز گريه بسيارش
گر نرگس او به سرمه آلوده بدي
آلوده شدي ز سرمه ها رخسارش
بيچاره دل سوخته محنت کش
در آتش عشق تو همي سوزد خوش
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد
آري همه در سوخته افتد آتش
پيوسته مريد حق شو و باقي باش
مستغرق عشق و شور و مشتاقي باش
چون باده بجوش در خم قالب خويش
وانگاه به خود حريف و هم ساقي باش
تا بتواني تو جامه عشق مپوش
چون پوشيدي ز هر بلائي مخروش
در جامه همي سوز و همي باش خموش
کاخر ز پس نيش بود روزي نوش
تا در نزني بهر چه داري آتش
هرگز نشود حقيقت وقت تو خوش
عياران را ز آتش آمد مفرش
عيار نه اي ز عاشقان پا درکش
جان جاني بيا ميان جان باش
چون عقل و خرد تاج سر مردان باش
تو دولت و بخت همه اي در دو جهان
چون دولت و بخت دو جهان گردانباش
چون رنگ بدزديد گل از رخسارش
آويخت صبا چو رهزنان بردارش
بسيار بگفت بلبل و سود نداشت
تا بو که صباا به جان دهد زنهارش
خائيدن آن لب که چشيدي شکرش
ماليدن دستي که کشيدي بسرش
نگذارد آنکه او به جان و جگرش
آب حيوان همي رسد از اثرش
دانم که براي ما نخفتي همه دوش
بر صفه سرد با يکي بالاپوش
آن نيز فراموش نگردد ما را
اي بوده عزيزتر تو از ديده و گوش
در انجمني نشسته ديدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
رخ را به بهانه بر رخش بنهادم
يعني که حديث ميکنم در گوشش
در حلقه مستان تو اي دلبر دوش
ميخانه درون کشيدم از خم سر جوش
بر ياد تو کاس و طاس تا وقت سحر
ميخوردم و ميزدم همي دوش خروش
در مجلس سلطان بشکستم جامش
تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش
والله که چنان فتاده ام در دامش
کز پخته او نمي شناسم خامش
دلدار مرا وعده دهد نشنومش
بر مصحف اگر دست نهد نشنومش
گويد والله که نشنوي نشنومت
خواهد که به اينها بجهد نشنومش
دل ياد تو آرد برود هوش ز هوش
مي بي لب نوشين تو کي گردد نوش
ديدار ترا چشم همي دارد چشم
آواز ترا گوش همي دارد گوش
رفت آنکه نبود کس به خوبي يارش
بي آنکه دلم سير شد از ديدارش
او رفت و نماند در دلم تيمارش
آري برود گل و بماند خارش
سوداي توام در جنون ميزد دوش
درياي دو چشم موج خون ميزد دوش
تا نيم شبي خيل خيالت برسيد
ورني جانم خيمه برون ميزد دوش
سوگند بدان دل که شده است او پستش
سوگند بدان جان که شده است او مستش
سوگند بدان دم که مرا ميديدند
پيمانه به دستي و به دستي دستش
شب چيست براي ما زمان نالش
وان را که نه عاشق است او را مالش
وان عاشق ناقصي که نوکار بود
گوشش نشود گرم به شب بي بالش
کاري کردم نگاه نکردم پس و پيش
آنرا که چنان کند چنين آيد پيش
آندم که قضا مکر کند اي درويش
در خانه گريزد خرد دورانديش
گر مي کشدم غم تو هر دم مکش
هل تا بکشندم همه عالم تو مکش
آنرا که خود انداخته اي پاي مزن
وانرا که تو زنده کرده اي هم تو مکش
گر ناله کنم گويد يعقوب مباش
ور صبر کنم گويد ايوب مباش
اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم
بر سر زندم که سر مکش چوب مباش
گفتم چشمم گفت که جيحون کنمش
گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش
گفتم که تنم گفت در اين روزي چند
رسوا کنم وز شهر بيرون کنمش
الجوهر فقر و سوي الفقر عرض
الفقر شفاء و سوي الفقر مرض
العالم کله خداع و غرور
والفقر من العالم کنزو غرض
امروز سماعست و سماعست و سماع
نورست شعاعست و شعاعست و شعاع
اين عشق مطاعست و مطاعست و مطاع
از عقل وداعست و وداعست و وداع
عشقست زهر چه آن نشايد مانع
گر عشق نبودي، ننمودي صانع
داني که حروف عشق را معني چيست
عين عابد و شين شاکر و قافست قانع
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع
زاهد گردد بگرد تسبيح و رکوع
بر نان تند اين و آن ديگر بر لب آب
کانرا عطش آمده است و اين را غم جوع
مهمان توايم ما و مهمان سماع
اي جان معاشران و سلطان سماع
هم بحر حلاوتي و هم کان سماع
آراسته باد از تو ميدان سماع
هر روز بيايد آن سپهدار سماع
چون باد صبا بسوي گلزار سماع
هم طوطي و عندليب در کار سماع
هم گردد هر درخت پربار سماع
اي بنده سردي به زمستان چون زاغ
محروم ز بلبل و گلستان ز باغ
درياب که اين دم اگرت فوت شود
بسيار طلب کني به صد چشم و چراغ
بلبل آمد به باغ و رستيم ز زاغ
آئيم به باغ با تو اي چشم و چراغ
چون سوسن و گل ز خويش بيرون آئيم
چون آب روان رويم از باغ به باغ
گر با ديگري مجلس ميسازم و لاغ
ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ
ليکن چو فرو شود کسي را خورشيد
در پيش نهد بجاي خورشيد چراغ
گفتي مگري چو ابر در فرقت باغ
من آن توام بخسب ايمن به فراغ
ترسم که چراغ زير طشتي بنهي
وانگاه بجويمش به صد چشم و چراغ
گويند که عشق بانگ و نامست دروغ
گويند اميد عشق خامست دروغ
کيوان سعادت بر ما در جانست
گويند فراز هفت بامست دروغ
گويند که يار را وفا نيست دروغ
گويند پس از هجر لقا نيست دروغ
گويند شراب جانفزا نيست دروغ
گويند که اين به پاي ما نيست دروغ
از دل سوي دلدار شکافست شکاف
وانکس که نداند اين معافست معاف
هر روز در اين حلقه مصافست مصاف
مي پنداري که اين گزافست گزاف
امروز طوافست طوافست طواف
ديوانه معافست معافست معاف
ني جنگ و مصافست و مصافست مصاف
وصل است و زفافست زفافست زفاف
با زنگي امشب چو شدستي به مصاف
از سينه خود سينه شب را بشکاف
در کعبه عشاق طوافي چو کني
درياب که کعبه ميکند با تو طواف
در فقر فقير باش و در صفوت صاف
با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف
گر خصم تو صد تيغ برآرد ز غلاف
چون هيچ نبيند نزند زخم گزاف
گويند مرا چند بخندي ز گزاف
کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف
اي خصم چو عنکبوت صفرا ميباف
سيمرغ طربناک شناسد سر قاف
مهمان تو نيست دو سه روز و گزاف
خوان تو گرفته است از قاف به قاف
گر فتنه شود کسي معافست معاف
بر شمع کند هميشه پروانه طواف
آن تاق که نيست جفتش اندر آفاق
با بنده بباخت تاق و جفتي به وفاق
پس گفت مرا که تاق خواهي يا جفت
گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق
آنکس که ترا بديد اي خوب اخلاق
در حال دهد کون و مکان را سه طلاق
مه را چه طراوت و زحل را چه محل
با طلعت آفتاب اندر افاق
اي داروي فربهي و جان عاشق
فربه ز خيال تو روان عاشق
شيرين ز دهان تو دهان عاشق
جان بنده ات اي جان و جهان عاشق
تمکين و قرار من که دارد در عشق
مستي و خمار من که دارد در عشق
من در طلب آب و نگارم چون باد
کار من و بار من که دارد در عشق