شمعي که در اينخانه بدي خانه کجاست
در ديده بد امروز ميان دلهاست
در دل چو خيال خوش نشست و برخاست
ني ني که ز دل نرفت هم در دل ما است
صدربار بگفتمت چه هشيار و چه مست
شوخي مکن و مزن بهر شاخي دست
از بسکه دلت باين و آن درپيوست
آب تو برفت و آتش ما بنشست
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نيست
شب همچو ستاره گرد مه گردان نيست
از من بشنو اين سخن بهتان نيست
بي باد و هوا رقص علم امکان نيست
عشق آمد و توبه را چو شيشه بشکست
چون شيشه شکست کيست کو داند بست
گر هست شکسته بند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شايد جست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
اجزاي وجود من همه دوست گرفت
ناميست ز من بر من و باقي همه اوست
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خويش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشين
بنشست و کنون رفتنش از ياد برفت
عشق تو چنين حکيم و استاد چراست
مهر تو چنين لطيف بنياد چراست
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نيست
ور عشق خوش است اين همه فرياد چراست
عشق تو در اطراف گيائي ميتاخت
مسکين دل من ديد نشانش بشناخت
روزيکه دلم ز بند هستي برهد
در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت
عشقي که از او وجود بي جان ميزيست
اين عشق چنين لطيف و شيرين از چيست
اندر تن ماست يا برون از تن ماست
يا در نظر شمس حق تبريزيست
عشقي نه به اندازه ما در سر ماست
و اين طرفه که بار ما فزون از خر ماست
آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست
ما در خور او نه ايم و او درخور ماست
عقل آمد و پند عاشقان پيش گرفت
در ره بنشست و رهزني کيش گرفت
چون در سرشان جايگه پند نديد
پاي همه بوسيد و ره خويش گرفت
عمريست که جان بنده بيخويشتن است
و انگشت نماي عالمي مرد و زن است
برخاستن از جان و جهان مشکل نيست
مشکل ز سر کوي تو برخاستن است
قومي غمگين و خود مدان غم ز کجاست
قومي شادان و بيخبر کان ز چه جاست
چندين چپ و راست بيخبر از چپ و راست
چنين من و ماست بيخبر از من و ما است
گر آتش دل نيست پس اين دود چراست
ور عود نسوخت بوي اين عود چراست
اين بودن من عاشق و نابود چراست
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست
گر آه کنم آه بدين قانع نيست
ور خاک شوم شاه بدين قانع نيست
ور سجده کنم چو سايه هرسو که مه است
پنهان چه کنم ماه بدين قانع نيست
گر باد بر آن زلف پريشان زندت
مه طال بقا از بن دندان زندت
اي ناصح من ز خود برآئي و ز نصح
گر زانچه دلم چشيده بر جان زندت
گر بر سر شهوت و هوا خواهي رفت
از من خبرت که بينوا خواهي رفت
ور درگذري از اين ببيني بعيان
کز بهر چه آمدي کجا خواهي رفت
گر جمله آفاق همه غم بگرفت
بيغم بود آنکه عشق محکم بگرفت
يک ذره نگر که پاي در عشق بکوفت
وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت
گر دامن وصل تو کشم جنگي نيست
ور طعنه عشقت شنوم ننگي نيست
با وصل خوشت ميزنم و ميگيرم
وصلي که در او فراق را رنگي نيست
گر در وصلي بهشت يا باغ اينست
ور در هجري دوزخ با داغ اينست
عشق است قديم در جهان پوشيده
پوشيده برهنه ميکند لاغ اينست
گر دف نبود نيشکر او دف ماست
آخر نه شراب عاشقي در کف ماست
آخر نه قباد صف شکن در صف ماست
آخر نه سليمان نهان آصف ماست
گر شرم همي از آن و اين بايد داشت
پس عيب کسان زير زمين بايد داشت
ور آينه وار نيک و بد بنمائي
چون آينه روي آهنين بايد داشت
گرماي تموز از دل پردرد شماست
سرماي زمستان تبش سرد شماست
اين گرمي و سردي نرسد با صدپر
بر گرد جهانيکه در او گرد شماست
گر حلقه آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
مي طعنه زنند دشمنانم شب و روز
کز پاي درآمدي و دستت نگرفت
کس دل ندهد بدو که خونخوار منست
جان رفت چه جاي کفش و دستار منست
تو نيز برو دلا که اين کار تو نيست
اين کار منست کار من است کار منست
کس نيست که اندر هوسي شيدا نيست
کس نيست که اندر سرش اين سودا نيست
سررشته آن ذوق کزو خيزد شوق
پيداست که هست آن ولي پيدا نيست
گفتار تو زر و فعلت ارزيزين است
يک حبه به نزد کس نيرزي زينست
اسبي که بهاش کم ز ار ز زين است
آنرا تو ز بهر ره نوروزي زينست
گفتا که بيا سماع در کار شده است
گفتم که برو که بنده بيمار شده است
گوشم بکشيد و گفت از اينها بازآي
کان فتنه هردو کون بيدار شده است
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
چون ديد مرا مست بهم برزد دست
چون شيشه گريست توبه ما پيوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت
گفت ار بجهي کند غمم مستخفت
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت
گفت از تلف منست عزو شرفت
گفتم چشمم که هست خاک کويت
پرآب مدار بي رخ نيکويت
گفتا که نه کس بود که در دولت من
از من همه عمر باشد آب رويت
گفتم دلم از تو بوسه اي خواهانست
گفتا که بهاي بوسه ما جانست
دل آمد و در پهلوي جان گشت روان
يعني که بيا بيع و بها ارزانست
گفتم عشقت قرابت و خويش منست
غم نيست غم از دل بدانديش منست
گفتا بکمان و تير خود مي نازي
گستاخ مينداز گرو پيش منست
گفتم که بيا بچشم من درنگريست
من نيز به حال گفتمش کاين دغليست
گفتا که چه ميرمي و اينت با کيست
تو مرده ايني همه ناموس تو چيست
گفتند که دل دگر هوائي مي پخت
از ما بشد و هواي جائي مي پخت
تا باز آمد به عذر ديدم ز دمش
کانجا ز براي من ابائي مي پخت
گفتم که دلم آلت و انگاز مست
مانند رباب دل هم آواز منست
خود ايندل من يار کسي ديگر بود
من ميگفتم مگر که همباز منست
گفتند که شش جهت همه نور خداست
فرياد ز حلق خاست کان نور کجاست
بيگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست
گفتند دمي نظر بکن بي چپ و راست
گفتي چوني بنده چنانست که هست
سوداي تو بر سر است و سر بر سر دست
ميگردد آن چيز بگرد سر من
نامش نتوان گفت وليکن چه خوش است
گفتي گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از اين کار و از اين جام گرفت
ترسم بروي جامه دران بازآئي
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
گم باد سريکه سروران را پا نيست
وان دل که به جان غرقه اين سودا نيست
گفتند در اين ميان نگنجد موئي
من موي شدم از آن مرا گنجانيست
کوچک بودن بزرگ را کوچک نيست
هم کودکي از کمال خيزد شک نيست
گر زانکه پدر حديث کودک گويد
عاقل داند که آن پدر کودک نيست
گويند بيا به باغ کانجا لاغ است
ني زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است
اندر دل من رنگرز صباغست
کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است
گويند که صاحب فنون عقل کل است
مايه ده اين چرخ نگون عقل کل است
آن عقل که عقل داشت آن جزوي بود
ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است
گويند که عشق عاقبت تسکين است
اول شور است و عاقبت تمکين است
جانست ز آسياش سنگ زيرين
اين صورت بي قرار بالايين است
گويند مرا که اين همه درد چراست
وين نعره و آواز و رخ زرد چراست
گويم که چنين مگو که اينکار خطاست
رو روي مهش ببين و مشکل برخاست
لطف تو جهاني و قراني افراشت
وين تعبيه هاي خود به چيزي ننگاشت
يک قطره از آن آب در اين بحر چکيد
يگدانه ز انبار در اين صحرا کاشت
ما را بجز اين زبان زباني دگر است
جز دوزخ و فردوس مکاني دگر است
آزاده دلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان زکاني دگر است
ما را بدم پير نگه نتوان داشت
در خانه دلگبر نگه نتوان داشت
آنرا که سر زلف چو زنجير بود
در خانه به زنجير نگه نتوان داشت
ما عاشق عشقيم که عشق است نجات
جان چون خضر است و عشق چون آبحيات
واي آنکه ندارد از شه عشق برات
حيوان چه خبر دارد از کان نبات
ما عاشق عشقيم و مسلمان دگر است
مامور ضعيفيم و سليمان دگر است
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب
بازارچه قصب فروشان دگر است
ماه عيد است و خلق زير و زبر است
تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است
چه طبل زني که طبل با شور و شر است
زان طبل همي زند که آن خواجه کراست
ماهي تو که فتنه اي نداري ز تو دست
درمان ز که جويم که دلم از تو بخست
مي طعنه زني که بر جگر آبت نيست
گر بر جگرم نيست چه شد بر مژه هست
ماهي که نه زير و ني به بالاست کجاست
جاني که نه بي ما و نه با ماست کجاست
اينجا آنجا مگو بگو راست کجاست
عالم همه اوست آنکه بيناست کجاست
مرغ جان را ميل سوي بالا نيست
در شش جهتش پر زدن وپروا نيست
گفتي به کجا پرد که او را يابد
ني خود بکجا پرد که آن آنجا نيست
مرغ دل من چو ترک اين دانه گرفت
انصاف بده که نيک مردانه گرفت
از دل چو بماند دلبرش دست کشيد
از جان چو بجست پاي جانانه گرفت
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است
تا خود به وصال تو که را دسترس است
آن کس که بيافت راحتي يافت تمام
وانکس که نيافت رنج نايافت بس است
مست است دو چشم از دو چشم مستت
درياب که از دست شدم در دستت
تو هم به موافقت سري در جنبان
گر زانکه سر عاشق هستي هستت
مستم ز خمار عبهر جادويت
دفعم چو دهي چو آمدم در کويت
من سير نمي شوم ز لب تر کردن
آن به که مرا درافکني درجويت
مستي ز ره آمد و بما در پيوست
ساغر مي گشت در ميان دست بدست
از دست فتاد ناگهان و بشکست
جامي چه زند ميانه چندين مست
معشوق شراب خوار و بيسامانست
خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
کفر سر جعد آن صنم ايمانست
ديريست که درد عشق بيدرمانست
من آن توام کام منت بايد جست
زيرا که در اين شهر حديث من و تست
گر سخت کني دل خود ار نرم کني
من از دل سخت تو نميگردم سست
من بنده آن کسم که بيماش خوش است
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
گويند وفاي او چه لذت دارد
ز آنم خبري نيست جفاهاش خوش است
من زان جانم که جانها را جانست
من زان شهرم که شهر بي شهرانست
راه آن شهر راه بي پايانست
رو بي سر و پا شو که سر و پا آنست
منصور حلاجي که اناالحق ميگفت
خاک همه ره به نوک مژگان مي رفت
درقلزم نيستي خود غوطه بخورد
آنکه پس از آن در اناالحق مي سفت
من کوهم و قال من صداي يار است
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است
چون قفل که در بانگ درآمد ز کليد
مي پنداري که گفت من گفتار است
من محو خدايم و خدا آن منست
هر سوش مجوئيد که در جان منست
سلطان منم و غلط نمايم بشما
گويم که کسي هست که سلطان منست
ميدان که در درون تو مثال غاريست
واندر پس آنغار عجب بازاريست
هرکس ياري گرفت و کاري بگزيد
اين يار نهانيست عجب ياريست
مي گرييم زار و يار گويد زرقست
چون زرق بود که ديده در خون غرقست
تو پنداري که هر دلي چون دل تست
ني ني صنما ميان دلها فرقست
مي گفت يکي پري که او ناپيداست
کان جان که مقدست است از جاي کجاست
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست
بي کام و دهان روزه گشائي او راست
مينال که آن ناله شنو همسايه است
مينال که بانک طفل مهر دايه است
هرچند که آن دايه جان خودرايه است
مينال که ناله عشق را سرمايه است
ناگاه بروئيد يکي شاخ نبات
ناگاه بجوشيد چنين آب حيات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات
شادي روان مصطفي را صلوات
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام مي لعل نوش کرده بنشست
از ديدن و از گرفتن زلف چو شست
رويم همه چشم گشت و چشمم همه دست
نه چرخ غلام طبع خود رايه ماست
هستي ز براي نيستي مايه ماست
اندر پس پرده ها يکي دايه ماست
ما آمده نيستيم اين سايه ماست
ني با تو دمي نشستنم سامانست
ني بيتو دمي زيستنم امکانست
انديشه در اين واقعه سرگردانست
اين واقعه نيست درد بيدرمانست
ني بي زر و زور شه سپه بتوان داشت
ني بي دل و زهره ره نگه بتوان داشت
در سنگستان قرابه آنکس ببرد
کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت
هان اي دل خسته روز مردانگيست
در عشق توم چه جاي بيگانگيست
هر چيز که در تصرف عقل آيد
بگذار کنون که وقت ديوانگيست
هجران خواهي طريق عشاقانست
وانکو ماهيست جاي او عمانست
گه سايه طلب کنند و گاهي خورشيد
آن ذره که او سايه نخواهد جانست
هر جان عزيز کو شناساي رهست
داند که هر آنچه آيد از کارگه است
بر زاده چرخ و چرخ چون جرم نهي
کاين چرخ ز گرديدن خود بي گنه است
هر جان که از او دلبر ما شادانست
پيوسته سرش سبز و دلش خندانست
اندازه جان نيست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئيم مگر جانانست
هر چند به حلم يار ما جورکش است
ليکن زاري عاشقان نيز خوش است
جان عاشق چون گلستان ميخندد
تن ميلفرزد چو برگ گوئي تبش است
هرچند شکر لذت جان و جگر است
آن خود دگر است و شکر او دگر است
گفتم که از آن ني شکرم افزون کن
گفتا نه يقين است که آن ني شکر است
هرچند فراق پشت اميد شکست
هرچند جفا دو دوست آمال ببست
نوميد نميشود دل عاشق مست
مردم برسد بهر چه همت دربست
هرچند که بار آن شترها شکر است
آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است
او از مستي ز چشم خود بيخبر است
هر درويشي که در شکست خويش است
تا ظن نبري که او خيال انديش است
آنجا که سراپرده آنخوش کيش است
از کون و مکان و کل عالم پيش است
هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست
گر تا بايد خورند اينخوان برپاست
بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست
خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست
هر ذره که در هوا و در کيوانست
بر ما همه گلشن است و هم بستانست
هرچند که زر ز راههاي کانست
هر قطره طلسميست و در او عمانست
هر ذره که در هوا و در هامونست
نيکو نگرش که همچو ما مجنونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشيد خوش بيچونست
هر ذره و هر خيال چون بيداريست
از شادي و اندهان ما هشياريست
بيگانه چرا نشد ميان خويشان
کز باخبران بي خبري بدکاريست
هر روز به نو برآيد آن دلبر مست
با ساغر پرفتنه پرشور بدست
گر بستانم قرابه عقل شکست
ور نستانم ندانم از دستش رست
هر روز حجاب بيقراران بيش است
زان درد من از قطره باران بيش است
آنجا که منم تا که بدانجا که منم
دو کون چه باشد که هزاران بيش است
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بيرحم تو بي زارتر است
بگذاشتيم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
هر روز دل مرا سماع و طربيست
ميگويد حسن او بر اين نيز مه ايست
گويند چرا خوري تو با پنج انگشت
زيرا انگشت پنج آمد شش نيست
هر صورت کايد به از او امکان هست
چون بهتر از آن هست نه معشوق منست
صورتها را همه بران از دل خويش
تا صورت بيصورت آيد در دست
هر کز ز دماغ بنده بوي تو نرفت
وز ديده من خيال روي تو نرفت
در آرزوي تو عمر بر دم شب و روز
عمرم همه رفت و آرزوي تو نرفت
هشيار اگر زر و گر زرين است
اسب است ولي بهاش کم از زينست
هر کو به خرابات نشد عنين است
زيرا که خرابات اصول دينست
هم عابد و هم زاهد و هم خونريز است
خونريزي او خلاصه پرهيز است
خورشيد چو با بنده عنايت دارد
عيبي نبود که بنده بيگه خيز است
ياري که به حسن از صفت افزونست
در خانه درآمد که دل تو چونست
او دامن خود کشان و دل ميگفتش
دامن برکش که خانه پرخونست
ياري که به نزد او گل و خار يکيست
در مذهب او مصحف و زنار يکيست
ما را غم آن يار چرا بايد خورد
کو را خر لنگ و اسب رهوار يکيست
ياري که غمش دواي هر بيمار است
او را يار است هرکه با او يار است
گويند مرا باش در کار مدام
من بي کارم وليک او در کار است
يکبار به مردم و مرا کس نگريست
گر بار دگر زنده شوم دانم زيست
اي کرده تو قصد من ترا با من چيست
يا صحبت ابلهان همه ديگ تهيست
يک چشم من از روز جدائي بگريست
چشم دگرم گفت چرا گريه ز چيست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگريستي نبايد نگريست
اي آنکه کني کون و مکانرا محدث
پاکي و منزهي ز نسيان و حدث
جز فکر تو در سرم همه عين خطاست
جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث
ما را چو ز عشق ميشود راست مزاج
عشق است طبيب ما و داروي علاج
پيوسته بدين عشق نخواهد رفتن
اين عشق ز کس نزاد و ني داد نتاج
اندر سر من نبود جز راي صلاح
اندر شب و روز پاک جوياي صلاح
امسال چنانم که نيارم گفتن
يک سال دگر واي مرا واي صلاح
آبي که از اين ديده چو خون ميريزد
خونيست بيا ببين که چون ميريزد
پيداست که خون من چه برداشت کند
دل مي خورد و ديده برون مي ريزد
آنان که محققان اين درگاهند
نزد دل اهل دل چو برگ کاهند
اهل دل خاصگان شاهنشاهند
باقي همه هرچه هست خرج راهند
آن تازه تني که در بلاي تو بود
آغشته به خون کربلاي تو بود
يارب که چه کار دارد و کارستان
آن بي کاري که از براي تو بود
آنجا بنشين که همنشين مردانند
تا دود کدورت ترا بنشانند
انديشه مکن به عيب ايشان کايشان
زانبيش که انديشه کني ميدانند
آنجا که بهر سخن دل ما گردد
من مي دانم که زود رسوا گردد
چندان بکند ياد جمال خوش تو
کر هر نفسش نقش تو پيدا گردد
آن خوباني که فتنه بتکده اند
ما را به خرابات بتان ره زده اند
کافر دل و خونخواره اين ره بده اند
وز مکر چنين عابد و زاهد شده اند
آن دشمن دوست روي ديدي که چه کرد
يا هيچ به غور آن رسيدي که چه کرد
گفتا همه آن کنم که رايت خواهد
ديدي که چه گفت و هم شنيدي که چه کرد
آن دل که به شاهد نهان درنگرد
کي جانب ملکت جهان درنگرد
بي زار شود ز چشم در روز اجل
کان روي رها کند به جان درنگرد
آندم که ز افلاک گهر ريز کند
هر ذره بسوي اصل خود خيز کند
از نخوت آن باد و زين باد هوس
هر ذره ز آفتاب پرهيز کند
آن ذره که جز همدم خورشيد نشد
بر نقد زد و سخره اميد نشد
عشقت به کدام سر درافتاد که زود
از باد تو رقصان چو سر بيد نشد
آن راحت جان گرد دلم ميگردد
گرد دل و جان خجلم ميگردد
زين گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حيوان گرد گلم ميگردد
آنرا که به ضاعت قناعت باشد
هرگونه که خورد و خفت و طاعت باشد
زنهار تولا مکن الا به خداي
کاين رغبت خلق نيم ساعت باشد
آن را که به علم و عقل افراشته اند
او را به حساب روزي انگاشته اند
وان را که سر از عقل تهي داشته اند
از مال به جاي آن درانباشته اند
آن را که خداي ناف بر عشق بريد
او داند ناله هاي عشاق شنيد
هر جاي که دانه ديد زانجا برميد
پريد بدان سوي که مرغي نپريد
آنرا که ز عشق دوست بيداد رسد
از رحمت و فضل اوش امداد رسد
کوتاهي عمر بين به وصلم درياب
تا پيش از اجل مرا به فرياد رسد