ماييم و بخت خندان، تا تو امير مايي
اي شيوهات شيرين، تو جان شيوهايي
آن لب که بسته باشد، خندان کنيش در حين
چشمي که درد دارد، او را چو توتيايي
سوگند خورده باشد، تا من زيم، نخندم
سوگند او بسوزد، چون چهره برگشايي
هر مرده که خواهي برگير و امتحان کن
پاره کند کفن را، گيرد قدح ربايي
روزي که من بميرم، بر گور من گذر کن
تا رستخيز مطلق، از خيز من نمايي
خود کي بميرد آنکس که ساقيش توبودي؟!
سرسبز آن زميني، که تش کني سقايي
همراه باش ما را، گو باش صد بيابان
تا بردريم آن ره، ما را چو دست و پايي
گفتم به ماه و اختر: « تا کي رويد بر سر؟! »
از دوري رهست اين، يا خود ز خيره رايي؟! »
اي مه که تو همامي، گه زار و گه تمامي
در روز چون خفاشي، شب صاحب لوايي
يک چيز را کمالي، يک چيز را وبالي
يک چيز را هلاکي، يک چيز را دوايي
شاگرد ماه من شو، زير لواش مي رو
تا وارهي ز تلوين، در عصمت خدايي »
اي بازگشت جانها در وقت جان پريدن
وقت کفن بريدن، وقت قبا دريدن
اي گفته: جان چه باشد؟! يا آن جهان چه باشد؟
اي جان، به لب رسيدي، آمد گه رسيد
اي دل که کف گشودي، از اين آن ربودي
چيزي نماندت اي دل، الا که دل طپيدن
گه سيم و زر کشيدي، که سيمبر کشيدي
داد آن کشش خمارت هنگام جان کشيدن
اي رفته از تباهي، در خون مرغ و ماهي
آنچ چشيد جانشان، بايد ترا چشيدن
اي شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق
پيش از اجل چو شيران، پيش اجل دويدن
دو گوش را ببستن، از عشوه حريفان
آنک آخر او ببرد، پيشين ازو بريدن
از خاک زاده وز بستان خاک مستي
لب را بشو ز شيرش، در قوت دل چريدن
تا شيرخواره باشي، دندان دل نرويد
از قوت روح آيد دندان دل دميدن
ميل کباب جستن، طمع شراب خوردن
اندر مزيد نايد، با شيرها مزيدن
اي در هوس نشسته، وي هردو گوش بسته
پنبه ز گوش برکش، تا داني اين شنيدن