هله خيزيد که تا خويش ز خود دور کنيم
نفسي در نظر خود نمکان شور کنيم
هله خيزيد که تا مست و خوشي دست زنيم
وين خيال غم و غم را همه در گور کنيم
وهم رنجور همي دارد ره جويان را
ما خود او را به يکي عربده رنجور کنيم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوريم
وانچ ماند همه را باده انگور کنيم
وحي زنبور عسل کرد جهان را شيرين
سوره فتح رسيدست به ما، سور کنيم
ره نمايان که به فن راه زنان فرح اند
راه ايشان بزنيم و همه را عور کنيم
جان سرمازدگان را تف خورشيد دهيم
کار سلطان جهان بخش به دستور کنيم
کشت اين شاهد ما را به فريب و به دغل
صد چو او را پس ازين خسته و مهجور کنيم
تاکنون شحنه بد او دزدي او بنماييم
مير بودست، ورا چاکر و مأمور کنيم
همه از چنگ ستمهاش همي زاريدند
استخوانهاي ورا بر بط وطنبور کنيم
کيميا آمد و غمها همه شاديها شد
ما چو سايه پس ازين خدمت آن نور کنيم
بي نوايان سپه را همه سلطان سازيم
همه ديوان سپه را ملک و حور کنيم
نار را هر نفسي خلعت نوري بخشيم
کوهها را ز تجلي همه چون طور کنيم
خيز تا رقص درآييم همه دست زنان
که رهيديم به مردي همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسيب بتانست و همه سيبستان
چه شکر بايد آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان بايد آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگي فربهي و پرورش و افزونيست
چو نهاد اين لبون برسر آن شير لبان
خاص مهماني سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع اميرست و نه از داد فلان
آفتابيست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نيست که در زير کشي زله نهان
ز چه ترسيم که خورشيد کمين لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تيغ و سنان
اين همه رفت، بماناد شعاع رويت
که هر آنک رخ تو ديد ندارد سر جان
يک زبانه ست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانه ست مرا پيچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پيچاپيچ اند
باورم مي نکني، هين بشنو بانگ امان
شير را گر نچشيدي بنگر تربيتش
تير را گر بنديدي بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در ديده
هيچ ديده بنديدست مثال سلطان
ليک از جستن او نيست نظر را صبري
از ملک تا بسمک از پي او در دوران
زو فراموش شدت بندگي و خدمت من
بي وفا نيستي، آخر مکن اي جان چمن
خود يکي روز نگفتي، که : « مرا ياري بود »
زود بستي ز من و نام من اي دوست دهن
سخناني که بگفتيم چو شير و چو شکر
وان حريفي که نموديم پي خمر و لبن
من ز مستي تو گر زانک شکستم جامي
نه تو بحر عسلي در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درين دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پيچ و شکن
بي نسيم کرمت جان نگشايد ديده
چشم يعقوب بود منتظر پيراهن
من چو يوسف اگر افتادم اندر چاهي
کم از آنک فکني در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشيد بدي بنده چو استاره روز؟
نه تو چون شمع بدي بنده ترا همچون لگن؟
بي تو اي آب حيات من و اي باد صبا
کي بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روح الله
مريمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آني که اگر بر سر گوري گذري
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقي روانها بده ششصد سال؟
تن تن چنگ تو مي آمد بي زحمت تن؟
چند بيتي که خلاصه ست فرو ماند، تو گو
کز عظيمي بنگنجيد همي در گفتن