قصه کوته کن که راي نفس کور
برد او را بعد سالي سوي گور
شاه چون از محو شد سوي وجود
چشم مريخيش آن خون کرده بود
چون به ترکش بنگريد آن بي نظير
ديد کم از ترکشش يک چوبه تير
گفت کو آن تير و از حق باز جست
گفت که اندر حلق او کز تير تست
عفو کرد آن شاه دريادل ولي
آمده بد تير اه بر مقتلي
کشته شد در نوحه او مي گريست
اوست جمله هم کشنده و هم وليست
ور نباشد هر دو او پس کل نيست
هم کشنده خلق و هم ماتم کنيست
شکر مي کرد آن شهيد زردخد
کان بزد بر جسم و بر معني نزد
جسم ظاهر عاقبت خود رفتنيست
تا ابد معني بخواهد شاد زيست
آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت
دوست بي آزار سوي دوست رفت
گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عين الکمال او ره گرفت
و آن سوم کاهل ترين هر سه بود
صورت و معني به کلي او ربود