متوفي شدن بزرگين از شه زادگان و آمدن برادر ميانين به جنازه برادر کي آن کوچکين صاحب فراش بود از رنجوري و نواختن پادشاه ميانين را تا او هم لنگ احسان شد ماند پيش پادشاه صد هزار از غنايم غيبي و غني بدو رسيد از دولت و نظر آن شاه مع تقرير بعضه

کوچکين رنجور بود و آن وسط
بر جنازه آن بزرگ آمد فقط
شاه ديدش گفت قاصد کين کيست
که از آن بحرست و اين هم ماهيست
پس معرف گفت پور آن پدر
اين برادر زان برادر خردتر
شه نوازيدش که هستي يادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنيذ
در تن خود غير جان جاني بديذ
در دل خود ديد عالي غلغله
که نيابد صوفي آن در صد چله
عرصه و ديوار و کوه سنگ بافت
پيش او چون نار خندان مي شکافت
ذره ذره پيش او هم چون قباب
دم به دم مي کرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدي گاه شعاع
خاک گه گندم شدي و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قديد
پيش چشمش هر دمي خلق جديد
روح زيبا چونک وا رست از جسد
از قضا بي شک چنين چشمش رسد
صد هزاران غيب پيشش شد پديد
آنچ چشم محرمان بيند بديد
آنچ او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
يافت او کحل عزيزي در بصر
برچنين گلزار دامن مي کشيد
جزو جزوش نعره زن هل من مزيد
گلشني کز بقل رويد يک دمست
گلشني کز عقل رويد خرمست
گلشني کز گل دمد گردد تباه
گلشني کز دل دمد وافر حتاه
علم هاي با مزه دانسته مان
زان گلستان يک دو سه گل دسته دان
زان زبون اين دو سه گل دسته ايم
که در گلزار بر خود بسته ايم
آن چنان مفتاح ها هر دم بنان
مي فتد اي جان دريغا از بنان
ور دمي هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردي و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج زن
ملک شهري بايدت پر نان و زن
مار بودي اژدها گشتي مگر
يک سرت بود اين زماني هفت سر
اژدهاي هفت سر دوزخ بود
حرص تو دانه ست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهاي نو اين خانه را
چون تو عاشق نيستي اي نرگدا
هم چو کوهي بي خبر داري صدا
کوه را گفتار کي باشد ز خود
عکس غيرست آن صدا اي معتمد
گفت تو زان سان که عکس ديگريست
جمله احوالت به جز هم عکس نيست
خشم و ذوقت هر دو عکس ديگران
شادي قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعيف آخر چه کرد
که دهد او را به کينه زجر و درد
تا بکي عکس خيال لامعه
جهد کن تا گرددت اين واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سير تو با پر و بال تو بود
صيد گيرد تير هم با پر غير
لاجرم بي بهره است از لحم طير
باز صيد آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقي کز وحي نبود از هواست
هم چو خاکي در هوا و در هباست
گر نمايد خواجه را اين دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ينطق محمد عن هوي
ان هو الا بوحي احتوي
احمدا چون نيستت از وحي ياس
جسميان را ده تحري و قياس
کز ضرورت هست مرداري حلال
که تحري نيست در کعبه وصال
بي تحري و اجتهادات هدي
هر که بدعت پيشه گيرد از هوي
هم چو عادش بر برد باد و کشد
نه سليمانست تا تختش کشد
عاد را با دست حمال خذول
هم چو بره در کف مردي اکول
هم چو فرزندش نهاده بر کنار
مي برد تا بکشدش قصاب وار
عاد را آن باد ز استکبار بود
يار خود پنداشتند اغيار بود
چون بگردانيد ناگه پوستين
خردشان بشکست آن بئس القرين
باد را بشکن که بس فتنه ست باد
پيش از آن کت بشکند او هم چو عاد
هود دادي پند که اي پر کبر خيل
بر کند از دستتان اين باد ذيل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزي با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راستست
چون اجل آيد بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بين ره گذر
هر نفس آيان روان در کر و فر
حلق و دندان ها ازو آمن بود
حق چو فرمايد به دندان در فتد
کوه گردد ذره اي باد و ثقيل
درد دندان داردش زار و عليل
اين همان بادست که امن مي گذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دست بوس
وقت خشم آن دست مي گردد دبوس
يا رب و يا رب بر آرد او ز جان
که ببر اين باد را اي مستعان
اي دهان غافل بدي زين باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشک ها باران کند
منکران را درد الله خوان کند
چون دم مردان نپذرفتي ز مرد
وحي حق را هين پذيرا شو ز درد
باد گويد پيکم از شاه بشر
گه خبر خير آورم گه شوم و شر
ز آنک مامورم امير خود نيم
من چو تو غافل ز شاه خود کيم
گر سليمان وار بودي حال تو
چون سليمان گشتمي حمال تو
عاريه ستم گشتمي ملک کفت
کردمي بر راز خود من واقفت
ليک چون تو ياغيي من مستعار
مي کنم خدمت ترا روزي سه چار
پس چو عادت سرنگوني ها دهم
ز اسپه تو ياغيانه بر جهم
تا به غيب ايمان تو محکم شود
آن زمان که ايمانت مايه غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاري کنند و افتقار
هم چو دزد و راه زن در زير دار
ليک گر در غيب گردي مستوي
مالک دارين و شحنه خود توي
شحنگي و پادشاهي مقيم
نه دو روزه و مستعارست و سقيم
رستي از بيگار و کار خود کني
هم تو شاه و هم تو طبل خود زني
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردي کاشکي حلق و دهان
اين دهان خود خاک خواري آمدست
ليک خاکي را که آن رنگين شدست
اين کباب و اين شراب و اين شکر
خاک رنگينست و نقشين اي پسر
چونک خوردي و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و اين هم خاک کوست
هم ز خاکي بخيه بر گل مي زند
جمله را هم باز خاکي مي کند
هندو و قفچاق و رومي و حبش
جمله يک رنگ اند اندر گور خوش
تا بداني کان همه رنگ و نگار
جمله روپوشست و مکر و مستعار
رنگ باقي صبغة الله است و بس
غير آن بر بسته دان هم چون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوي و يقين
تا ابد باقي بود بر عابدين
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقي بود بر جان عاق
چون سيه رويي فرعون دغا
رنگ آن باقي و جسم او فنا
برق و فر روي خوب صادقين
تن فنا شد وان به جا تو يومن دين
زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس
دايم آن ضحاک و اين اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگي دهد
طفل خويان را بر آن جنگي دهد
از خميري اشتر وشيري پزند
کودکان از حرص آن کف مي گزند
شير و اشتر نان شود اندر دهان
در نگيرد اين سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکيست
شکر باري قوت او اندکيست
طفل را استيزه و صد آفتست
شکر اين که بي فن و بي قوتست
واي ازين پيران طفل نااديب
گشته از قوت بلاي هر رقيب
چون سلاح و جهل جمع آيد به هم
گشت فرعوني جهان سوز از ستم
شکر کن اي مرد درويش از قصور
که ز فرعوني رهيدي وز کفور
شکر که مظلومي و ظالم نه اي
آمن از فرعوني و هر فتنه اي
اشکم تي لاف اللهي نزد
که آتشش را نيست از هيزم مدد
اشکم خالي بود زندان ديو
کش غم نان مانعست از مکر و ريو
اشکم پر لوت دان بازار ديو
تاجران ديو را در وي غريو
تاجران ساحر لاشي فروش
عقل ها را تيره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحري چون فرس
کرده کرباسي ز مهتاب و غلس
چون بريشم خاک را برمي تنند
خاک در چشم مميز مي زنند
چندلي را رنگ عودي مي دهند
بر کلوخيمان حسودي مي دهند
پاک آنک خاک را رنگي دهد
هم چو کودکمان بر آن جنگي دهد
دامني پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک هم چون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کي نشاند با رجال
ميوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گويندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره ست او بر هر تيزهش
گرچه باشد مو و ريش او سپيد
هم در آن طفلي خوفست و اميد
که رسم يا نارسيده مانده ام
اي عجب با من کند کرم آن کرم
با چنين ناقابلي و دوريي
بخشد اين غوره مرا انگوريي
نيستم اوميدوار از هيچ سو
وان کرم مي گويدم لا تياسوا
دايما خاقان ما کردست طو
گوشمان را مي کشد لا تقنطوا
گرچه ما زين نااميدي در گويم
چون صلا زد دست اندازان رويم
دست اندازيم چون اسپان سيس
در دويدن سوي مرعاي انيس
گام اندازيم و آن جا گام ني
جام پردازيم و آن جا جام ني
زانک آن جا جمله اشيا جانيست
معني اندر معني اندر معنيست
هست صورت سايه معني آفتاب
نور بي سايه بود اندر خراب
چونک آنجا خشت بر خشتي نماند
نور مه را سايه زشتي نماند
خشت اگر زرين بود بر کندنيست
چون بهاي خشت وحي و روشنيست
کوه بهر دفع سايه مندکست
پاره گشتن بهر اين نور اندکست
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد اين
از ميان چرخ برخيز اي زمين
تا که نور چرخ گردد سايه سوز
شب ز سايه تست اي ياغي روز
اين زمين چون گاهواره طفلکان
بالغان را تنگ مي دارد مکان
بهر طفلان حق زمين را مهد خواند
شير در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازين گهواره ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
اي گواره خانه را ضيق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار