مثل

گفت با درويش روزي يک خسي
که ترا اين جا نمي داند کسي
گفت او گر مي نداند عاميم
خويش را من نيک مي دانم کيم
واي اگر بر عکس بودي درد و ريش
او بدي بيناي من من کور خويش
احمقم گير احمقم من نيک بخت
بخت بهتر از لجاج و روي سخت
اين سخن بر وفق ظنت مي جهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد