يا درين ره آيدم آن کام من
يا چو باز آيم ز ره سوي وطن
بوک موقوفست کامم بر سفر
چون سفر کردم بيابم در حضر
يار را چندين بجويم جد و چست
که بدانم که نمي بايست جست
آن معيت کي رود در گوش من
تا نگردم گرد دوران زمن
کي کنم من از معيت فهم راز
جز که از بعد سفرهاي دراز
حق معيت گفت و دل را مهر کرد
تا که عکس آيد به گوش دل نه طرد
چون سفرها کرد و داد راه داد
بعد از آن مهر از دل او بر گشاد
چون خطايين آن حساب با صفا
گرددش روشن ز بعد دو خطا
بعد از آن گويد اگر دانستمي
اين معيت را کي او را جستمي
دانش آن بود موقوف سفر
نايد آن دانش به تيزي فکر
آنچنان که وجه وام شيخ بود
بسته و موقوف گريه آن وجود
کودک حلواييي بگريست زار
توخته شد وام آن شيخ کبار
گفته شد آن داستان معنوي
پيش ازين اندر خلال مثنوي
در دلت خوف افکند از موضعي
تا نباشد غير آنت مطمعي
در طمع فايده ديگر نهد
وآن مرادت از کسي ديگر دهد
اي طمع در بسته در يک جاي سخت
که آيدم ميوه از آن عالي درخت
آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جاي ديگر آيد آن عطا
آن طمع را پس چرا در تو نهاد
چون نخواستت زان طرف آن چيز داد
از براي حکمتي و صنعتي
نيز تا باشد دلت در حيرتي
تا دلت حيران بود اي مستفيد
که مرادم از کجا خواهد رسد
تا بداني عجز خويش و جهل خويش
تا شود ايقان تو در غيب بيش
هم دلت حيران بود در منتجع
که چه روياند مصرف زين طمع
طمع داري روزيي در درزيي
تا ز خياطي بي زر تا زيي
رزق تو در زرگري آرد پديد
که ز وهمت بود آن مکسب بعيد
پس طمع در درزيي بهر چه بود
چون نخواست آن رزق زان جانب گشود
بهر نادر حکمتي در علم حق
که نبشت آن حکم را در ما سبق
نيز تا حيران بود انديشه ات
تا که حيراني بود کل پيشه ات
يا وصال يار زين سعيم رسد
يا ز راهي خارج از سعي جسد
من نگويم زين طريق آيد مراد
مي طپم تا از کجا خواهد گشاد
سربريده مرغ هر سو مي فتد
تا کدامين سو رهد جان از جسد
يا مراد من برآيد زين خروج
يا ز برجي ديگر از ذات البروج