بعد مکث ايشان متواري در بلاد چين در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بي صبر شدن آن بزرگين کي من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمي تنيلني مقصودي او القي راسي کفؤادي ثم يا پاي رساندم به مقصود و مراد يا سر بنهم هم چو دل از دست آن جا و نصيحت برادران او را سود ناداشتن يا عاذل العاشقين دع فئة اضلها الله کيف ترشدها الي آخره

آن بزرگين گفت اي اخوان من
ز انتظار آمد به لب اين جان من
لا ابالي گشته ام صبرم نماند
مر مرا اين صبر در آتش نشاند
طاقت من زين صبوري طاق شد
راقعه من عبرت عشاق شد
من ز جان سير آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دين من از عشق زنده بودنست
زندگي زين جان و سر ننگ منست
تيغ هست از جان عاشق گردروب
زانک سيف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هواي صاف يافت
عمرها بر طبل عشقت اي صنم
ان في مؤتي حياتي مي زنم
دعوي مرغابئي کردست جان
کي ز طوفان بلا دارد فغان
بط را ز اشکستن کشتي چه غم
کشتي اش بر آب بس باشد قدم
زنده زين دعوي بود جان و تنم
من ازين دعوي چگونه تن زنم
خواب مي بينم ولي در خواب نه
مدعي هستم ولي کذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زني
هم چو شمعم بر فروزم روشني
آتش ار خرمن بگيرد پيش و پس
شب روان را خرمن آن ماه بس
کرده يوسف را نهان و مختبي
حيلت اخوان ز يعقوب نبي
خفيه کردندش به حيلت سازيي
کرد آخر پيرهن غمازيي
آن دو گفتندش نصيحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بي خبر
هين منه بر ريش هاي ما نمک
هين مخور اين زهر بر جلدي و شک
جز به تدبير يکي شيخي خبير
چون روي چون نبودت قلبي بصير
واي آن مرغي که ناروييده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پري
چون ندارد عقل عقل رهبري
يا مظفر يا مظفرجوي باش
يا نظرور يا نظرورجوي باش
بي ز مفتاح خرد اين قرع باب
از هوا باشد نه از روي صواب
عالمي در دام مي بين از هوا
وز جراحت هاي هم رنگ دوا
مار استادست بر سينه چو مرگ
در دهانش بهر صيد اشگرف برگ
در حشايش چون حشيشي او بپاست
مرغ پندارد که او شاخ گياست
چون نشيند بهر خور بر روي برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ
کرده تمساحي دهان خويش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز
از بقيه خور که در دندانش ماند
کرم ها روييد و بر دندان نشاند
مرغکان بينند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان
اين جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان
بهر کرم و طعمه اي روزي تراش
از فن تمساح دهر آمن مباش
روبه افتد پهن اندر زير خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک
تا بيايد زاغ غافل سوي آن
پاي او گيرد به مکر آن مکردان
صدهزاران مکر در حيوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهترست
مصحفي در کف چو زين العابدين
خنجري پر قهر اندر آستين
گويدت خندان کاي مولاي من
در دل او بابلي پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهدست و شير
هين مرو بي صحبت پير خبير
جمله لذات هوا مکرست و زرق
سوز و تاريکيست گرد نور برق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه تواني خواندن
نه به منزل اسپ داني راندن
ليک جرم آنک باشي رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق
مي کشاند مکر برقت بي دليل
در مفازه مظلمي شب ميل ميل
بر که افتي گاه و در جوي اوفتي
گه بدين سو گه بدان سوي اوفتي
خود نبيني تو دليل اي جاه جو
ور ببيني رو بگرداني ازو
که سفر کردم درين ره شصت ميل
مر مرا گمراه گويد اين دليل
گر نهم من گوش سوي اين شگفت
ز امر او راهم ز سر بايد گرفت
من درين ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد اي خواجه برو
راه کردي ليک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پي وحي چو شرق
ظن لايغني من الحق خوانده اي
وز چنان برقي ز شرقي مانده اي
هي در آ در کشتي ما اي نژند
يا تو آن کشتي برين کشتي ببند
گويد او چون ترک گيرم گير و دار
چون روم من در طفيلت کوروار
کور با رهبر به از تنها يقين
زان يکي ننگست و صد ننگست ازين
مي گريزي از پشه در کزدمي
مي گريزي در يمي تو از نمي
مي گريزي از جفاهاي پدر
در ميان لوطيان و شور و شر
مي گريزي هم چو يوسف ز اندهي
تا ز نرتع نلعب افتي در چهي
در چه افتي زين تفرج هم چو او
مر ترا ليک آن عنايت يار کو
گر نبودي آن به دستوري پدر
برنياوردي ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اينست ميلت خير باد
هر ضريري کز مسيحي سر کشد
او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازين اعراض او کور و کبود
گويدش عيسي بزن در من دو دست
اي عمي کحل عزيزي با منست
از من ار کوري بيابي روشني
بر قميص يوسف جان بر زني
کار و باري کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج رهست
کار و باري که ندارد پا و سر
ترک کن هي پير خر اي پير خر
غير پير استاد و سرلشکر مباد
پير گردون ني ولي پير رشاد
در زمان چون پير را شد زيردست
روشنايي ديد آن ظلمت پرست
شرط تسليم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک تاز
من نجويم زين سپس راه اثير
پير جويم پير جويم پير پير
پير باشد نردبان آسمان
تير پران از که گردد از کمان
نه ز ابراهيم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان
از هوا شد سوي بالا او بسي
ليک بر گردون نپرد کرکسي
گفتش ابراهيم اي مرد سفر
کرکست من باشم اينت خوب تر
چون ز من سازي به بالا نردبان
بي پريدن بر روي بر آسمان
آنچنان که مي رود تا غرب و شرق
بي ز زاد و راحله دل هم چو برق
آنچنان که مي رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب
آنچنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته مي رود در صد جهان
گر ندادستش چنين رفتار دست
اين خبرها زان ولايت از کيست
اين خبرها وين روايات محق
صد هزاران پير بر وي متفق
يک خلافي ني ميان اين عيون
آنچنان که هست در علم ظنون
آن تحري آمد اندر ليل تار
وين حضور کعبه و وسط نهار
خيز اي نمرود پر جوي از کسان
نردباني نايدت زين کرکسان
عقل جزوي کرکس آمد اي مقل
پر او با جيفه خواري متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئيل
مي پرد تا ظل سدره ميل ميل
باز سلطانم گشم نيکوپيم
فارغ از مردارم و کرکس نيم
ترک کرکس کن که من باشم کست
يک پر من بهتر از صد کرکست
چند بر عميا دواني اسپ را
بايد استا پيشه را و کسپ را
خويشتن رسوا مکن در شهر چين
عاقلي جو خويش از وي در مچين
آن چه گويد آن فلاطون زمان
هين هوا بگار و رو بر وفق آن
جمله مي گويند اندر چين به جد
بهر شاه خويشتن که لم يلد
شاه ما خود هيچ فرزندي نزاد
بلک سوي خويش زن را ره نداد
هر که از شاهان ازين نوعش بگفت
گردنش با تيغ بران کرد جفت
شاه گويد چونک گفتي اين مقال
يا بکن ثابت که دارم من عيال
مر مرا دختر اگر ثابت کني
يافتي از تيغ تيزم آمني
ورنه بي شک من ببرم حلق تو
اي بگفته لاف کذب آميغ تو
بنگر اي از جهل گفته ناحقي
پر ز سرهاي بريده خندقي
خندقي از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهاي بريده زين غلو
جمله اندر کار اين دعوي شدند
گردن خود را بدين دعوي زدند
هان ببين اين را به چشم اعتبار
اين چنين دعوي مينديش و ميار
تلخ خواهي کرد بر ما عمر ما
کي برين مي دارد اي دادر ترا
گر رود صد سال آنک آگاه نيست
بر عما آن از حساب راه نيست
بي سلاحي در مرو در معرکه
هم چو بي باکان مرو در تهلکه
اين همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زين گفته ها آيد نفور
سينه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است
صدر را صبري بد اکنون آن نماد
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبي که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
اي محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردي مکوب
سرنگونم هي رها کن پاي من
فهم کو در جمله اجزاي من
اشترم من تا توانم مي کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پيش درد من مزاج مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بيم
اين چنين طبل هوا زير گليم
من علم اکنون به صحرا مي زنم
يا سراندازي و يا روي صنم
حلق کو نبود سزاي آن شراب
آن بريده به به شمشير و ضراب
ديده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان ديده سپيد کور به
گوش کان نبود سزاي راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستي که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب
آنچنان پايي که از رفتار او
جان نپيوندد به نرگس زار او
آنچنان پا در حديد اوليترست
که آنچنان پا عاقبت درد سرست