آن بزرگين گفت اي اخوان خير
ما نه نر بوديم اندر نصح غير
از حشم هر که به ما کردي گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همي گفتيم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
اين کليد صبر را اکنون چه شد
اي عجب منسوخ شد قانون چه شد
ما نمي گفتيم که اندر کش مکش
اندر آتش هم چو زر خنديد خوش
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هين مگردانيد رنگ
آن زمان که بود اسپان را وطا
جمله سرهاي بريده زير پا
ما سپاه خويش را هي هي کنان
که به پيش آييد قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زانک صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خيره سر شديم
چون زنان زشت در چادر شديم
اي دلي که جمله را کردي تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
اي زبان که جمله را ناصح بدي
نوبت تو گشت از چه تن زدي
اي خرد کو پند شکرخاي تو
دور تست اين دم چه شد هيهاي تو
اي ز دلها برده صد تشويش را
نوبت تو شد بجنبان ريش را
از غري ريش ار کنون دزديده اي
پيش ازين بر ريش خود خنديده اي
وقت پند ديگراني هاي هاي
در غم خود چون زناني واي واي
چون به درد ديگران درمان بدي
درد مهمان تو آمد تن زدي
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو
آنچ پنجه سال بافيدي به هوش
زان نسيج خود بغلتاني بپوش
از نوايت گوش ياران بود خوش
دست بيرون آر و گوش خود بکش
سر بدي پيوسته خود را دم مکن
پا و دست و ريش و سبلت گم مکن
بازي آن تست بر روي بساط
خويش را در طبع آر و در نشاط