حکايت آن دو برادر يکي کوسه و يکي امرد در عزب خانه اي خفتند شبي اتفاقا امرد خشت ها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت ها را به حيله و نرمي از پس او برداشت کودک بيدار شد به جنگ کي اين خشت ها کو کجا بردي و چرا بردي او گفت تو اين خشت ها را چرا نهادي الي آخره

امردي و کوسه اي در انجمن
آمدند و مجمعي بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزب خانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بيم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
ليک هم چون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بيست خشت
لوطيي دب برد شب در انبهي
خشتها را نقل کرد آن مشتهي
دست چون بر وي زد او از جا بجست
گفت هي تو کيستي اي سگ پرست
گفت اين سي خشت چون انباشتي
گفت تو سي خشت چون بر داشتي
کودک بيمارم و از ضعف خود
کردم اينجا احتياط و مرتقد
گفت اگر داري ز رنجوري تفي
چون نرفتي جانب دار الشفا
يا به خانه يک طبيبي مشفقي
که گشادي از سقامت مغلقي
گفت آخر من کجا دانم شدن
که بهرجا مي روم من ممتحن
چون تو زنديقي پليدي ملحدي
مي بر آرد سر به پيشم چون ددي
خانقاهي که بود بهتر مکان
من نديدم يک دمي در وي امان
رو به من آرند مشتي حمزه خوار
چشم ها پر نطفه کف خايه فشار
وانک ناموسيست خود از زير زير
غمزه دزدد مي دهد مالش به کير
خانقه چون اين بود بازار عام
چون بود خر گله و ديوان خام
خر کجا ناموس و تقوي از کجا
خر چه داند خشيت و خوف و رجا
عقل باشد آمني و عدل جو
بر زن و بر مرد اما عقل کو
ور گريزم من روم سوي زنان
هم چو يوسف افتم اندر افتتان
يوسف از زن يافت زندان و فشار
من شوم توزيع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلي بر من تنند
اولياشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نه از زنان
چون کنم که ني ازينم نه از آن
بعد از آن کودک به کوسه بنگريست
گفت او با آن دو مو از غم بريست
فارغست از خشت و از پيکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنک زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سي خشت گرداگرد کون
ذره اي سايه عنايت بهترست
از هزاران کوشش طاعت پرست
زانک شيطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشتست خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهاده توست
آن دو سه مو از عطاي آن سوست
در حقيقت هر يکي مو زان کهيست
کان امان نامه صله شاهنشهيست
تو اگر صد قفل بنهي بر دري
بر کند آن جمله را خيره سري
شحنه اي از موم اگر مهري نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنايت هم چو کوه
سد شد چون فر سيما در وجوه
خشت را مگذار اي نيکوسرشت
ليک هم آمن مخسپ از ديو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وانگهان آمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آنچنان علمي که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمي با دست و پا
اعجمي زد دست و پا و غرق شد
مي رود سباح ساکن چون عمد
علم درياييست بي حد و کنار
طالب علمست غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سير خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بيان
اينک منهومان هما لا يشبعان