رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حريص علي ما منع ما بندگي خويش نموديم وليکن خوي بد تو بنده ندانست خريدن به سوي آن قلعه ممنوع عنه آن همه وصيت ها و اندرزهاي پدر را زير پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و مي گفتند ايشان را نفوس لوامه الم ياتکم نذير ايشان مي گفتند گريان و پشيمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا في اصحاب السعير

اين سخن پايان ندارد آن فريق
بر گرفتند از پي آن دز طريق
بر درخت گندم منهي زدند
از طويله مخلصان بيرون شدند
چون شدند از منع و نهيش گرم تر
سوي آن قلعه بر آوردند سر
بر ستيز قول شاه مجتبي
تا به قلعه صبرسوز هش ربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاريک بر گشته ز روز
اندر آن قلعه خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجي سوي بر
پنج از آن چون حس به سوي رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
مي شدند از سو به سو خوش بي قرار
زين قدح هاي صور کم باش مست
تا نگردي بت تراش و بت پرست
از قدح هاي صور بگذر مه ايست
باده در جامست ليک از جام نيست
سوي باده بخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نيايد جام کم
آدما معني دلبندم بجوي
ترک قشر و صورت گندم بگوي
چونک ريگي آرد شد بهر خليل
دانک معزولست گندم اي نبيل
صورت از بي صورت آيد در وجود
هم چنانک از آتشي زادست دود
کمترين عيب مصور در خصال
چون پياپي بينيش آيد ملال
حيرت محض آردت بي صورتي
زاده صد گون آلت از بي آلتي
بي ز دستي دست ها بافد همي
جان جان سازد مصور آدمي
آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
مي شود بافيده گوناگون خيال
هيچ ماند اين مؤثر با اثر
هيچ ماند بانگ و نوحه با ضرر
نوحه را صورت ضرر بي صورتست
دست خايند از ضرر کش نيست دست
اين مثل نالايقست اي مستدل
حيله تفهيم را جهد المقل
صنع بي صورت بکارد صورتي
تن برويد با حواس و آلتي
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نيک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمي بود بالان شود
صورت زخمي بود نالان شود
صورت شهري بود گيرد سفر
صورت تيري بود گيرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غيبي بود خلوت کند
صورت محتاجي آرد سوي کسب
صورت بازو وري آرد به غصب
اين ز حد و اندازه ها باشد برون
داعي فعل از خيال گونه گون
بي نهايت کيش ها و پيشه ها
جمله ظل صورت انديشه ها
بر لب بام ايستاده قوم خوش
هر يکي را بر زمين بين سايه اش
صورت فکرست بر بام مشيد
وآن عمل چون سايه بر ارکان پديد
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
ليک در تاثير و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشيست
فايده او بي خودي و بيهشيست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فايده ش بي هوشي وقت وقاع
صورت نان و نمک کان نعمتست
فايده ش آن قوت بي صورتست
در مصاف آن صورت تيغ و سپر
فايده ش بي صورتي يعني ظفر
مدرسه و تعليق و صورت هاي وي
چون به دانش متصل شد گشت طي
اين صور چون بنده بي صورتند
پس چرا در نفي صاحب نعمتند
اين صور دارد ز بي صورت وجود
چيست پس بر موجد خويشش جحود
خود ازو يابد ظهور انکار او
نيست غير عکس خود اين کار او
صورت ديوار و سقف هر مکان
سايه انديشه معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نيست سنگ و چوب و خشتي آشکار
فاعل مطلق يقين بي صورتست
صورت اندر دست او چون آلتست
گه گه آن بي صورت از کتم عدم
مر صور را رو نمايد از کرم
تا مدد گيرد ازو هر صورتي
از کمال و از جمال و قدرتي
باز بي صورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتي از صورت ديگر کمال
گر بجويد باشد آن عين ضلال
پس چه عرضه مي کني اي بي گهر
احتياج خود به محتاجي دگر
چون صور بنده ست بر يزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبيهش مجو
در تضرع جوي و در افناي خويش
کز تفکر جز صور نايد به پيش
ور ز غير صورتت نبود فره
صورتي کان بي تو زايد در تو به
صورت شهري که آنجا مي روي
ذوق بي صورت کشيدت اي روي
پس به معني مي روي تا لامکان
که خوشي غير مکانست و زمان
صورت ياري که سوي او شوي
از براي مونسي اش مي روي
پس بمعني سوي بي صورت شدي
گرچه زان مقصود غافل آمدي
پس حقيقت حق بود معبود کل
کز پي ذوقست سيران سبل
ليک بعضي رو سوي دم کرده اند
گرچه سر اصلست سر گم کرده اند
ليک آن سر پيش اين ضالان گم
مي دهد داد سري از راه دم
آن ز سر مي يابد آن داد اين ز دم
قوم ديگر پا و سر کردند گم
چونک گم شد جمله جمله يافتند
از کم آمد سوي کل بشتافتند