عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوي املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعه هاش
از پي تدبير ديوان و معاش
دست بوس شاه کردند و وداع
پس بديشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شويد
في امان الله دست افشان رويد
غير آن يک قلعه نامش هش ربا
تنگ آرد بر کله داران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشيد و بترسيد از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورتست
هم چو آن حجره زليخا پر صور
تا کند يوسف بناکامش نظر
چونک يوسف سوي او مي ننگريد
خانه را پر نقش خود کرد آن مکيد
تا به هر سو که نگرد آن خوش عذار
روي او را بيند او بي اختيار
بهر ديده روشنان يزدان فرد
شش جهت را مظهر آيات کرد
تا بهر حيوان و نامي که نگزند
از رياض حسن رباني چرند
بهر اين فرمود با آن اسپه او
حيث وليتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبي خوريد
در درون آب حق را ناظريد
آنک عاشق نيست او در آب در
صورت صورت خود بيند اي صاحب بصر
صورت عاشق چو فاني شد درو
پس در آب اکنون کرا بيند بگو
حسن حق بينند اندر روي حور
هم چو مه در آب از صنع غيور
غيرتش بر عاشقي و صادقيست
غيرتش بر ديو و بر استور نيست
ديو اگر عاشق شود هم گوي برد
جبرئيلي گشت و آن ديوي بمرد
اسلم الشيطان آنجا شد پديد
که يزيدي شد ز فضلش بايزيد
اين سخن پايان ندارد اي گروه
هين نگه داريد زان قلعه وجوه
هين مبادا که هوستان ره زند
که فتيد اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهيز آمد مفترض
بشنويد از من حديث بي غرض
در فرج جويي خرد سر تيز به
از کمين گاه بلا پرهيز به
گر نمي گفت اين سخن را آن پدر
ور نمي فرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمي شد خيلشان
خود نمي افتاد آن سو ميلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوي خيال
رغبتي زين منع در دلشان برست
که ببايد سر آن را باز جست
کيست کز ممنوع گردد ممتنع
چونک الانسان حريص ما منع
نهي بر اهل تقي تبغيض شد
نهي بر اهل هوا تحريض شد
پس ازين يغوي به قوما کثير
هم ازين يهدي به قلبا خبير
کي رمد از ني حمام آشنا
بل رمد زان ني حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنيم
بر سمعنا و اطعناها تنيم
رو نگردانيم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
ليک استثنا و تسبيح خدا
ز اعتماد خود بد از ايشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوي
گفته شد در ابتداي مثنوي
صد کتاب ار هست جز يک باب نيست
صد جهت را قصد جز محراب نيست
اين طرق را مخلصي يک خانه است
اين هزاران سنبل از يک دانه است
گونه گونه خوردنيها صد هزار
جمله يک چيزست اندر اعتبار
از يکي چون سير گشتي تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول ديده اي
که يکي را صد هزاران ديده اي
گفته بوديم از سقام آن کنيز
وز طبيبان و قصور فهم نيز
کان طبيبان هم چو اسپ بي عذار
غافل و بي بهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحويل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رايض و چستيست استادي نما
نيست سرگرداني ما زين لگام
جز ز تصريف سوار دوست کام
ما پي گل سوي بستان ها شده
گل نموده آن و آن خاري بده
هيچ شان اين ني که گويند از خرد
بر گلوي ما کي مي کوبد لگد
آن طبيبان آن چنان بنده سبب
گشته اند از مکر يزدان محتجب
گر ببندي در صطبلي گاو نر
باز يابي در مقام گاو خر
از خري باشد تغافل خفته وار
که نجويي تا کيست آن خفيه کار
خود نگفته اين مبدل تا کيست
نيست پيدا او مگر افلاکيست
تير سوي راست پرانيده اي
سوي چپ رفتست تيرت ديده اي
سوي آهويي به صيدي تاختي
خويش را تو صيد خوکي ساختي
در پي سودي دويده بهر کبس
نارسيده سود افتاده به حبس
چاهها کنده براي ديگران
خويش را ديده فتاده اندر آن
در سبب چون بي مرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردي در سبب
بس کسي از مکسبي خاقان شده
ديگري زان مکسبه عريان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مديون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکيه بر وي کم کني بهتر بود
ور سبب گيري نگيري هم دلير
که بس آفت هاست پنهانش به زير
سر استثناست اين حزم و حذر
زانک خر را بز نمايد اين قدر
آنک چشمش بست گرچه گربزست
ز احولي اندر دو چشمش خربزست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را
چاه را تو خانه اي بيني لطيف
دام را تو دانه اي بيني ظريف
اين تفسطط نيست تقليب خداست
مي نمايد که حقيقتها کجاست
آنک انکار حقايق مي کند
جملگي او بر خيالي مي تند
او نمي گويد که حسبان خيال
هم خيالي باشدت چشمي به مال