گر عمر نامي تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش
چون به يک دکان بگفتي عمرم
اين عمر را نان فروشيد از کرم
او بگويد رو بدان ديگر دکان
زان يکي نان به کزين پنجاه نان
گر نبودي احول او اندر نظر
او بگفتي نيست دکاني دگر
پس ردي اشراق آن نااحولي
بر دل کاشي شدي عمر علي
اين ازينجا گويد آن خباز را
اين عمر را نان فروش اي نانبا
چون شنيد او هم عمر نان در کشيد
پس فرستادت به دکان بعيد
کين عمر را نان ده اي انباز من
راز يعني فهم کن ز آواز من
او همت زان سو حواله مي کند
هين عمر آمد که تا بر نان زند
چون به يک دکان عمر بودي برو
در همه کاشان ز نان محروم شو
ور به يک دکان علي گفتي بگير
نان ازينجا بي حواله و بي زحير
احول دو بين چو بي بر شد ز نوش
احول ده بيني اي مادر فروش
اندرين کاشان خاک از احولي
چون عمر مي گرد چو نبوي علي
هست احول را درين ويرانه دير
گوشه گوشه نقل نو اي ثم خير
ور دو چشم حق شناس آمد ترا
دوست پر بين عرصه هر دو سرا
وا رهيدي از حواله جا به جا
اندرين کاشان پر خوف و رجا
اندرين جو غنچه ديدي يا شجر
هم چو هر جو تو خيالش ظن مبر
که ترا از عين اين عکس نقوش
حق حقيقت گردد و ميوه فروش
چشم ازين آب از حول حر مي شود
عکس مي بيند سد پر مي شود
پس به معني باغ باشد اين نه آب
پس مشو عريان چو بلقيس از حباب
بار گوناگونست بر پشت خران
هين به يک چون اين خران را تو مران
بر يکي خر بار لعل و گوهرست
بر يکي خر بار سنگ و مرمرست
بر همه جوها تو اين حکمت مران
اندرين جو ماه بين عکسش مخوان
آب خضرست اين نه آب دام و دد
هر چه اندر روي نمايد حق بود
زين تگ جو ماه گويد من مهم
من نه عکسم هم حديث و هم رهم
اندرين جو آنچ بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وي دار دست
از دگر جوها مگير اين جوي را
ماه دان اين پرتو مه روي را
اين سخن پايان ندارد آن غريب
بس گريست از درد خواجه شد کئيب