مثل

سوي جامع مي شد آن يک شهريار
خلق را مي زد نقيب و چوبدار
آن يکي را سر شکستي چوب زن
و آن دگر را بر دريدي پيرهن
در ميانه بي دلي ده چوب خورد
بي گناهي که برو از راه برد
خون چکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلم ظاهر بين چه پرسي از نهفت
خير تو اين است جامع مي روي
تا چه باشد شر و وزرت اي غوي
يک سلامي نشنود پير از خسي
تا نپيچد عاقبت از وي بسي
گرگ دريابد ولي را به بود
زانک دريابد ولي را نفس بد
زانک گرگ ارچه که بس استمگريست
ليکش آن فرهنگ و کيد و مکر نيست
ورنه کي اندر فتادي او به دام
مکر اندر آدمي باشد تمام
گفت قج با گاو و اشتر اي رفاق
چون چنين افتاد ما را اتفاق
هر يکي تاريخ عمر ابدا کنيد
پيرتر اوليست باقي تن زنيد
گفت قج مرج من اندر آن عهود
با قج قربان اسمعيل بود
گاو گفتا بوده ام من سال خورد
جفت آن گاوي کش آدم جفت کرد
جفت آن گاوم که آدم جد خلق
در زراعت بر زمين مي کرد فلق
چون شنيد از گاو و قج اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت
در هوا بر داشت آن بند قصيل
اشتر بختي سبک بي قال و قيل
که مرا خود حاجت تاريخ نيست
کين چنين جسمي و عالي گردنيست
خود همه کس داند اي جان پدر
که نباشم از شما من خردتر
داند اين را هرکه ز اصحاب نهاست
که نهاد من فزون تر از شماست
جملگان دانند کين چرخ بلند
هست صد چندان که اين خاک نژند
کو گشاد رقعه هاي آسمان
کو نهاد بقعه هاي خاکدان