اندرين بود او که الهام آمدش
کشف شد اين مشکلات از ايزدش
کو بگفتت در کمان تيري بنه
کي بگفتندت که اندر کش تو زه
او نگفتت که کمان را سخت کش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولي تو کمان افراشتي
صنعت قواسيي بر داشتي
ترک اين سخته کماني رو بگو
در کمان نه تير و پريدن مجو
چون بيفتد بر کن آنجا مي طلب
زور بگذار و بزاري جو ذهب
آنچ حقست اقرب از حبل الوريد
تو فکنده تير فکرت را بعيد
اي کمان و تيرها بر ساخته
صيد نزديک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنين گنجست او مهجورتر
فلسفي خود را از انديشه بکشت
گو بدو کوراست سوي گنج پشت
گو بدو چندانک افزون مي دود
از مراد دل جداتر مي شود
جاهدوا فينا بگفت آن شهريار
جاهدوا عنا نگفت اي بي قرار
هم چو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قله آن کوه زفت
هرچه افزون تر همي جست او خلاص
سوي که مي شد جداتر از مناص
هم چو اين درويش بهر گنج و کان
هر صباحي سخت تر جستي کمان
هر کماني کو گرفتي سخت تر
بود از گنج و نشان بدبخت تر
اين مثل اندر زمانه جاني است
جان نادانان به رنج ارزاني است
زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکاني نو گشاد
آن دکان بالاي استاد اي نگار
گنده و پر کزدمست و پر ز مار
زود ويران کن دکان و بازگرد
سوي سبزه و گلبنان و آب خورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفينه فوز ساخت
علم تيراندازيش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جيب
اي بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته ره رو را چو غول و راه زن
بيشتر اصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فيلسوفي مي رهند
خويش را عريان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زيرکي ضد شکستست و نياز
زيرکي بگذار و با گولي بساز
زيرکي دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زيرکي را پاک باز
زيرکان با صنعتي قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زانک طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار