اشکش از ديده بجست و گفت او
            با همه آن شاه شيرين نام کو
         
        
            گفت آن سالوس زراق تهي
            دام گولان و کمند گمرهي
         
        
            صد هزاران خام ريشان هم چو تو
            اوفتاده از وي اندر صد عتو
         
        
            گر نبينيش و سلامت وا روي
            خير تو باشد نگردي زو غوي
         
        
            لاف کيشي کاسه ليسي طبل خوار
            بانگ طبلش رفته اطراف ديار
         
        
            سبطيند اين قوم و گوساله پرست
            در چنين گاوي چه مي مالند دست
         
        
            جيفة الليلست و بطال النهار
            هر که او شد غره اين طبل خوار
         
        
            هشته اند اين قوم صد علم و کمال
            مکر و تزويري گرفته کينست حال
         
        
            آل موسي کو دريغا تاکنون
            عابدان عجل را ريزند خون
         
        
            شرع و تقوي را فکنده سوي پشت
            کو عمر کو امر معروفي درشت
         
        
            کين اباحت زين جماعت فاش شد
            رخصت هر مفسد قلاش شد
         
        
            کو ره پيغامبري و اصحاب او
            کو نماز و سبحه و آداب او