چونک تعويق آمد اندر عرض و طول
شاه شد زان گنج دل سير و ملول
دشتها را گز گز آن شه چاه کند
رقعه را از خشم پيش او فکند
گفت گير اين رقعه کش آثار نيست
تو بدين اوليتري کت کار نيست
نيست اين کار کسي کش هست کار
که بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل اين ماخوليا
منتظر که رويد از آهن گيا
سخت جاني بايد اين فن را چو تو
تو که داري جان سخت اين را بجو
گر نيابي نبودت هرگز ملال
ور بيابي آن به تو کردم حلال
عقل راه نااميدي کي رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالي عشق باشد ني خرد
عقل آن جويد کز آن سودي برد
ترک تاز و تن گداز و بي حيا
در بلا چون سنگ زير آسيا
سخت رويي که ندارد هيچ پشت
بهره جويي را درون خويش کشت
پاک مي بازد نباشد مزدجو
آنچنان که پاک مي گيرد ز هو
مي دهد حق هستيش بي علتي
مي سپارد باز بي علت فتي
که فتوت دادن بي علتست
پاک بازي خارج هر ملتست
زانک ملت فضل جويد يا خلاص
پاک بازانند قربانان خاص
ني خدا را امتحاني مي کنند
ني در سود و زياني مي زنند