پس خبر کردند سلطان را ازين
آن گروهي که بدند اندر کمين
عرضه کردند آن سخن را زيردست
که فلاني گنج نامه يافتست
چون شنيد اين شخص کين با شه رسيد
جز که تسليم و رضا چاره نديد
پيش از آنک اشکنجه بيند زان قباد
رقعه را آن شخص پيش او نهاد
گفت تا اين رقعه را يابيده ام
گنج نه و رنج بي حد ديده ام
خود نشد يک حبه از گنج آشکار
ليک پيچيدم بسي من هم چو مار
مدت ماهي چنينم تلخ کام
که زيان و سود اين بر من حرام
بوک بختت بر کند زين کان غطا
اي شه پيروزجنگ و دزگشا
مدت شش ماه و افزون پادشاه
تير مي انداخت و برمي کند چاه
هرکجا سخته کماني بود چست
تير داد انداخت و هر سو گنج جست
غير تشويش و غم و طامات ني
هم چو عنقا نام فاش و ذات ني