مثل

عارفي پرسيد از آن پير کشيش
که توي خواجه مسن تر يا که ريش
گفت نه من پيش ازو زاييده ام
بي ز ريشي بس جهان را ديده ام
گفت ريشت شد سپيد از حال گشت
خوي زشت تو نگرديدست وشت
او پس از تو زاد و از تو بگذريد
تو چنين خشکي ز سوداي ثريد
تو بر آن رنگي که اول زاده اي
يک قدم زان پيش تر ننهاده اي
هم چنان دوغي ترش در معدني
خود نگردي زو مخلص روغني
هم خميري خمر طينه دري
گرچه عمري در تنور آذري
چون حشيشي پا به گل بر پشته اي
گرچه از باد هوس سرگشته اي
هم چو قوم موسي اندر حر تيه
مانده اي بر جاي چل سال اي سفيه
مي روي هر روز تا شب هروله
خويش مي بيني در اول مرحله
نگذري زين بعد سيصد ساله تو
تا که داري عشق آن گوساله تو
تا خيال عجل از جانشان نرفت
بد بريشان تيه چون گرداب زفت
غير اين عجلي کزو يابيده اي
بي نهايت لطف و نعمت ديده اي
گاو طبعي زان نکوييهاي زفت
از دلت در عشق اين گوساله رفت
باري اکنون تو ز هر جزوت بپرس
صد زبان دارند اين اجزاي خرس
ذکر نعمتهاي رزاق جهان
که نهان شد آن در اوراق زمان
روز و شب افسانه جوياني تو چست
جزو جزو تو فسانه گوي تست
جزو جزوت تا برستست از عدم
چند شادي ديده اند و چند غم
زانک بي لذت نرويد هيچ جزو
بلک لاغر گردد از هي پيچ جزو
جزو ماند و آن خوشي از ياد رفت
بل نرفت آن خفيه شد از پنج و هفت
هم چو تابستان که از وي پنبه زاد
ماند پنبه رفت تابستان ز ياد
يا مثال يخ که زايد از شتا
شد شتا پنهان و آن يخ پيش ما
هست آن يخ زان صعوبت يادگار
يادگار صيف در دي اين ثمار
هم چنان هر جزو جزوت اي فتي
در تنت افسانه گوي نعمتي
چون زني که بيست فرزندش بود
هر يکي حاکي حال خوش بود
حمل نبود بي ز مستي و ز لاغ
بي بهاري کي شود زاينده باغ
حاملان و بچگانشان بر کنار
شد دليل عشق بازي با بهار
هر درختي در رضاع کودکان
هم چو مريم حامل از شاهي نهان
گرچه صد در آب آتشي پوشيده شد
صد هزاران کف برو جوشيده شد
گرچه آتش سخت پنهان مي تند
کف بده انگشت اشارت مي کند
هم چنين اجزاي مستان وصال
حامل از تمثالهاي حال و قال
در جمال حال وا مانده دهان
چشم غايب گشته از نقش جهان
آن مواليد از زه اين چار نيست
لاجرم منظور اين ابصار نيست
آن مواليد از تجلي زاده اند
لاجرم مستور پرده ساده اند
زاده گفتيم و حقيقت زاد نيست
وين عبارت جز پي ارشاد نيست
هين خمش کن تا بگويد شاه قل
بلبلي مفروش با اين جنس گل
اين گل گوياست پر جوش و خروش
بلبلا ترک زبان کن باش گوش
هر دو گون تمثال پاکيزه مثال
شاهد عدل اند بر سر وصال
هر دو گون حسن لطيف مرتضي
شاهد احبال و حشر ما مضي
هم چو يخ کاندر تموز مستجد
هر دم افسانه زمستان مي کند
ذکر آن ارياح سرد و زمهرير
اندر آن ازمان و ايام عسير
هم چو آن ميوه که در وقت شتا
مي کند افسانه لطف خدا
قصه دور تبسمهاي شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس
حال رفت و ماند جزوت يادگار
يا ازو واپرس يا خود ياد آر
چون فرو گيرد غمت گر چستيي
زان دم نوميد کن وا جستيي
گفتييش اي غصه منکر به حال
راتبه انعامها را زان کمال
گر بهر دم نت بهار و خرميست
هم چو چاش گل تنت انبار چيست
چاش گل تن فکر تو هم چون گلاب
منکر گل شد گلاب اينت عجاب
از کپي خويان کفران که دريغ
بر نبي خويان نثار مهر و ميغ
آن لجاج کفر قانون کپيست
وآن سپاس و شکر منهاج نبيست
با کپي خويان تهتکها چه کرد
با نبي رويان تنسکها چه کرد
در عمارتها سگانند و عقور
در خرابيهاست گنج عز و نور
گر نبودي اين بزوغ اندر خسوف
گم نکردي راه چندين فيلسوف
زيرکان و عاقلان از گمرهي
ديده بر خرطوم داغ ابلهي