ترک خنديدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پاره اي دزديد و کردش زير ران
از جز حق از همه احيا نهان
حق همي ديد آن ولي ستارخوست
ليک چون از حد بري غماز اوست
ترک را از لذت افسانه اش
رفت از دل دعوي پيشانه اش
اطلس چه دعوي چه رهن چه
ترک سرمستست در لاغ اچي
لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ مي گو که مرا شد مغتذا
گفت لاغي خندميني آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا
پاره اي اطلس سبک بر نيفه زد
ترک غافل خوش مضاحک مي مزد
هم چنين بار سوم ترک خطا
گفت لاغي گوي از بهر خدا
گفت لاغي خندمين تر زان دو بار
کرد او اين ترک را کلي شکار
چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترک مدعي از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزديد شاخ
که ز خنده ش يافت ميدان فراخ
چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همي کرد اقتضا
رحم آمد بر وي آن استاد را
کرد در باقي فن و بيداد را
گفت مولع گشت اين مفتون درين
بي خبر کين چه خسارست و غبين
بوسه افشان کرد بر استاد او
که بمن بهر خدا افسانه گو
اي فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهي آزمود
خندمين تر از تو هيچ افسانه نيست
بر لب گور خراب خويش ايست
اي فرو رفته به گور جهل و شک
چند جويي لاغ و دستان فلک
تا بکي نوشي تو عشوه اين جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان
لاغ اين چرخ نديم کرد و مرد
آب روي صد هزاران چون تو برد
مي درد مي دوزد اين درزي عام
جامه صدسالگان طفل خام
لاغ او گر باغها را داد داد
چون دي آمد داده را بر باد داد
پيره طفلان شسته پيشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغي کند