قصه سلطان محمود و غلام هندو

رحمة الله عليه گفته است
ذکر شه محمود غازي سفته است
کز غزاي هند پيش آن همام
در غنيمت اوفتادش يک غلام
پس خليفه ش کرد و بر تختش نشاند
بر سپه بگزيدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در کلام آن بزرگ دين بجو
حاصل آن کودک برين تخت نضار
شسته پهلوي قباد شهريار
گريه کردي اشک مي راندي بسوز
گفت شه او را کاي پيروز روز
از چه گريي دولتت شد ناگوار
فوق املاکي قرين شهريار
تو برين تخت و وزيران و سپاه
پيش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گريه ام زانست زار
که مرا مادر در آن شهر و ديار
از توم تهديد کردي هر زمان
بينمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب
جنگ کردي کين چه خشمست و عذاب
مي نيابي هيچ نفريني دگر
زين چنين نفرين مهلک سهلتر
سخت بي رحمي و بس سنگين دلي
که به صد شمشير او را قاتلي
من ز گفت هر دو حيران گشتمي
در دل افتادي مرا بيم و غمي
تا چه دوزخ خوست محمود اي عجب
که مثل گشتست در ويل و کرب
من همي لرزيدمي از بيم تو
غافل از اکرام و از تعظيم تو
مادرم کو تا ببيند اين زمان
مر مرا بر تخت اي شاه جهان
فقر آن محمود تست اي بي سعت
طبع ازو دايم همي ترساندت
گر بداني رحم اين محمود راد
خوش بگويي عاقبت محمود باد
فقر آن محمود تست اي بيم دل
کم شنو زين مادر طبع مضل
چون شکار فقر کردي تو يقين
هم چوکودک اشک باري يوم دين
گرچه اندر پرورش تن مادرست
ليک از صد دشمنت دشمن ترست
تن چو شد بيمار داروجوت کرد
ور قوي شد مر ترا طاغوت کرد
چون زره دان اين تن پر حيف را
ني شتا را شايد و نه صيف را
يار بد نيکوست بهر صبر را
که گشايد صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شير اندر ميان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جمله انبيا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب قران
هر که را بيني يکي جامه درست
دانک او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را ديدي برهنه و بي نوا
هست بر بي صبري او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغايي اقتران
صبر اگر کردي و الف با وفا
ار فراق او نخوردي اين قفا
خوي با حق نساختي چون انگبين
با لبن که لا احب الافلين
لاجرم تنها نماندي هم چنان
که آتشي مانده به راه از کاروان
چون ز بي صبري قرين غير شد
در فراقش پر غم و بي خير شد
صحبتت چون هست زر ده دهي
پيش خاين چون امانت مي نهي
خوي با او کن که امانتهاي تو
آمن آيد از افول و از عتو
خوي با او کن که خو را آفريد
خويهاي انبيا را پروريد
بره اي بدهي رمه بازت دهد
پرورنده هر صفت خود رب بود
بره پيش گرگ امانت مي نهي
گرگ و يوسف را مفرما همرهي
گرگ اگر با تو نمايد روبهي
هين مکن باور که نايد زو بهي
جاهل ار با تو نمايد هم دلي
عاقبت زحمت زند از جاهلي
او دو آلت دارد و خنثي بود
فعل هر دو بي گمان پيدا شود
او ذکر را از زنان پنهان کند
تا که خود را خواهر ايشان کند
شله از مردان به کف پنهان کند
تا که خود را جنس آن مردان کند
گفت يزدان زان کس مکتوم او
شله اي سازيم بر خرطوم او
تا که بينايان ما زان ذو دلال
در نيايند از فن او در جوال
حاصل آنک از هر ذکر نايد نري
هين ز جاهل ترس اگر دانش وري
دوستي جاهل شيرين سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
جان مادر چشم روشن گويدت
جز غم و حسرت از آن نفزويدت
مر پدر را گويد آن مادر جهار
که ز مکتب بچه ام شد بس نزار
از زن ديگر گرش آورديي
بر وي اين جور و جفا کم کرديي
از جز تو گر بدي اين بچه ام
اين فشار آن زن بگفتي نيز هم
هين بجه زن مادر و تيباي او
سيلي بابا به از حلواي او
هست مادر نفس و بابا عقل راد
اولش تنگي و آخر صد گشاد
اي دهنده عقلها فرياد رس
تا نخواهي تو نخواهد هيچ کس
هم طلب از تست و هم آن نيکوي
ما کييم اول توي آخر توي
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشيم با چندين تراش
زين حواله رغبت افزا در سجود
کاهلي جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
هم چو آب نيل دان اين جبر را
آب مؤمن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوي سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهرست و پنداريش سم
هم چو هندوبچه هين اي خواجه تاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودي ترس که اکنون در ويي
آن خيالت لاشي و تو لا شيي
لاشيي بر لاشيي عاشق شدست
هيچ ني مر هيچ ني را ره زدست
چون برون شد اين خيالات از ميان
گشت نامعقول تو بر تو عيان