رجوع به داستان آن کمپير

چون عروسي خواست رفتن آن خريف
موي ابرو پاک کرد آن مستخيف
پيش رو آيينه بگرفت آن عجوز
تا بيارايد رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بماليد از بطر
سفره رويش نشد پوشيده تر
عشرهاي مصحف از جا مي بريد
مي بچفسانيد بر رو آن پليد
تا که سفره روي او پنهان شود
تا نگين حلقه خوبان شود
عشرها بر روي هر جا مي نهاد
چونک بر مي بست چادر مي فتاد
باز او آن عشرها را با خدو
مي بچفسانيد بر اطراف رو
باز چادر راست کردي آن تکين
عشرها افتادي از رو بر زمين
چون بسي مي کرد فن و آن مي فتاد
گفت صد لعنت بر آن ابليس باد
شد مصور آن زمان ابليس زود
گفت اي قحبه قديد بي ورود
من همه عمر اين نينديشيده ام
نه ز جز تو قحبه اي اين ديده ام
تخم نادر در فضيحت کاشتي
در جهان تو مصحفي نگذاشتي
صد بليسي تو خميس اندر خميس
ترک من گوي اي عجوزه دردبيس
چند دزدي عشر از علم کتاب
تا شود رويت ملون هم چو سيب
چند دزدي حرف مردان خدا
تا فروشي و ستاني مرحبا
رنگ بر بسته ترا گلگون نکرد
شاخ بر بسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت اين عشرها اندر فتد
چونک آيد خيزخيزان رحيل
گم شود زان پس فنون قال و قيل
عالم خاموشي آيد پيش بيست
واي آنک در درون انسيش نيست
صيقلي کن يک دو روزي سينه را
دفتر خود ساز آن آيينه را
که ز سايه يوسف صاحب قران
شد زليخاي عجوز از سر جوان
مي شود مبدل به خورشيد تموز
آن مزاح بارد برد العجوز
مي شود مبدل بسوز مريمي
شاخ لب خشکي به نخلي خرمي
اي عجوزه چند کوشي با قضا
نقد جو اکنون رها کن ما مضي
چون رخت را نيست در خوبي اميد
خواه گلگونه نه و خواهي مداد