در آمدن مصطفي عليه السلام از بهر عيادت هلال در ستورگاه آن امير و نواختن مصطفي هلال را رضي الله عنه

رفت پيغامبر به رغبت بهر او
اندر آخر وآمد اندر جست و جو
بود آخر مظلم و زشت و پليد
وين همه برخاست چون الفت رسيد
بوي پيغامبر ببرد آن شير نر
هم چنانک بوي يوسف را پدر
موجب ايمان نباشد معجزات
بوي جنسيت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمنست
بوي جنسيت پي دل بردنست
قهر گردد دشمن اما دوست ني
دوست کي گردد ببسته گردني
اندر آمد او ز خواب از بوي او
گفت سرگين دان درون زين گونه بو
از ميان پاي استوران بديد
دامن پاک رسول بي نديد
پس ز کنج آخر آمد غژغژان
روي بر پايش نهاد آن پهلوان
پس پيمبر روي بر رويش نهاد
بر سر و بر چشم و رويش بوسه داد
گفت يا ربا چه پنهان گوهري
اي غريب عرش چوني خوشتري
گفت چون باشد خود آن شوريده خواب
که در آيد در دهانش آفتاب
چون بود آن تشنه اي کو گل چرد
آب بر سر بنهدش خوش مي برد