قصه هلال کي بنده مخلص بود خداي را صاحب بصيرت بي تقليد پنهان شده در بندگي مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و يوسف از روي ظاهر و غير ايشان بنده سايس بود اميري را و آن امير مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمي که مادري دارد ليک چوني بوهم در نارد اگر با اين دانش تعظيم اين مادر کند ممکن بود کي از عمي خلاص يابد کي اذا اراد الله به عبد خيرا فتح عيني قلبه ليبصره بهما الغيب اين راه ز زندگي دل حاصل کن کين زندگي تن صفت حيوانست

چون شنيدي بعضي اوصاف بلال
بشنو اکنون قصه ضعف هلال
از بلال او بيش بود اندر روش
خوي بد را بيش کرده بد کشش
نه چو تو پس رو که هر دم پس تري
سوي سنگي مي روي از گوهري
آن چنان کان خواجه را مهمان رسيد
خواجه از ايام و سالش بر رسيد
گفت عمرت چند سالست اي پسر
بازگو و در مدزد و بر شمر
گفت هجده هفده يا خود شانزده
يا که پانزده اي برادرخوانده
گفت واپس واپس اي خيره سرت
باز مي رو تا بکس مادرت