خنديدن جهود و پنداشتن کي صديق مغبونست درين عقد

قهقهه زد آن جهود سنگ دل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
گفت صديقش که اين خنده چه بود
در جواب پرسش او خنده فزود
گفت اگر جدت نبودي و غرام
در خريداري اين اسود غلام
من ز استيزه نمي جوشيدمي
خود به عشر اينش بفروشيدمي
کو به نزد من نيرزد نيم دانگ
تو گران کردي بهايش را به بانگ
پس جوابش داد صديق اي غبي
گوهري دادي به جوزي چون صبي
کو به نزد من همي ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو بلون
زر سرخست او سيه تاب آمده
از براي رشک اين احمق کده
ديده اين هفت رنگ جسمها
در نيابد زين نقاب آن روح را
گر مکيسي کرديي در بيع بيش
دادمي من جمله ملک و مال خويش
ور مکاس افزوديي من ز اهتمام
دامني زر کردمي از غير وام
سهل دادي زانک ارزان يافتي
در نديدي حقه را نشکافتي
حقه سربسته جهل تو بداد
زود بيني که چه غبنت اوفتاد
حقه پر لعل را دادي به باد
هم چو زنگي در سيه رويي تو شاد
عاقبت وا حسرتا گويي بسي
بخت ودولت را فروشد خود کسي
بخت با جامه غلامانه رسيد
چشم بدبختت به جز ظاهر نديد
او نمودت بندگي خويشتن
خوي زشتت کرد با او مکر و فن
اين سيه اسرار تن اسپيد را
بت پرستانه بگير اي ژاژخا
اين ترا و آن مرا برديم سود
هين لکم دين ولي دين اي جهود
خود سزاي بت پرستان اين بود
جلش اطلس اسپ او چوبين بود
هم چو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر بسته صد نقش و نگار
هم چو مال ظالمان بيرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال
چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سياه بي نبات
هم چو ابري خاليي پر قر و قر
نه درو نفع زمين نه قوت بر
هم چو وعده مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ
بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال
شد خلالي در دهاني راه يافت
جانب شيرين زباني مي شتافت
چون بديد آن خسته روي مصطفي
خر مغشيا فتاد او بر قفا
تا بديري بي خود و بي خويش ماند
چون به خويش آمد ز شادي اشک راند
مصطفي اش در کنار خود کشيد
کس چه داند بخششي کو را رسيد
چون بود مسي که بر اکسير زد
مفلسي بر گنج پر توفير زد
ماهي پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد
آن خطاباتي که گفت آن دم نبي
گر زند بر شب بر آيد از شبي
روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتوانم باز گفت آن اصطلاح
خود تو داني که آفتابي در حمل
تا چه گويد با نبات و با دقل
خود تو داني هم که آن آب زلال
مي چه گويد با رياحين و نهال
صنع حق با جمله اجزاي جهان
چون دم و حرفست از افسون گران
جذب يزدان با اثرها و سبب
صد سخن گويد نهان بي حرف و لب
نه که تاثير از قدر معمول نيست
ليک تاثيرش ازو معقول نيست
چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش اي فضول
گر بپرسد عقل چون باشد مرام
گو چنانک تو نداني والسلام