بعد از آن صديق پيش مصطفي
گفت حال آن بلال با وفا
کان فلک پيماي ميمون بال چست
اين زمان در عشق و اندر دام تست
باز سلطانست زان جغدان برنج
در حدث مدفون شدست آن زفت گنج
جغدها بر باز استم مي کنند
پر و بالش بي گناهي مي کنند
جرم او اينست کو بازست و بس
غير خوبي جرم يوسف چيست پس
جغد را ويرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز زان زخم جهود
که چرا مي ياد آري زان ديار
يا ز قصر و ساعد آن شهريار
در ده جغدان فضولي مي کني
فتنه و تشويش در مي افکني
مسکن ما را که شد رشک اثير
تو خرابه خواني و نام حقير
شيد آوردي که تا جغدان ما
مر ترا سازند شاه و پيشوا
وهم و سودايي دريشان مي تني
نام اين فردوس ويران مي کني
بر سرت چندان زنيم اي بد صفات
که بگويي ترک شيد و ترهات
پيش مشرق چارميخش مي کنند
تن برهنه شاخ خارش مي زنند
از تنش صد جاي خون بر مي جهد
او احد مي گويد و سر مي نهد
پندها دادم که پنهان دار دين
سر بپوشان از جهودان لعين
عاشق است او را قيامت آمدست
تا در توبه برو بسته شدست
عاشقي و توبه يا امکان صبر
اين محالي باشد اي جان بس سطبر
توبه کردم و عشق هم چون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خداي بي نياز
عاشقي بر غير او باشد مجاز
زانک آن حسن زراندود آمدست
ظاهرش نور اندرون دود آمدست
چون رود نور و شود پيدا دخان
بفسرد عشق مجازي آن زمان
وا رود آن حسن سوي اصل خود
جسم ماند گنده و رسوا و بد
نور مه راجع شود هم سوي ماه
وا رود عکسش ز ديوار سياه
پس بماند آب و گل بي آن نگار
گردد آن ديوار بي مه ديووار
قلب را که زر ز روي او بجست
بازگشت آن زر بکان خود نشست
پس مس رسوا بماند دود وش
زو سيه روتر بماند عاشقش
عشق بينايان بود بر کان زر
لاجرم هر روز باشد بيشتر
زانک کان را در زري نبود شريک
مرحبا اي کان زر لاشک فيک
هر که قلبي را کند انباز کان
وا رود زر تا بکان لامکان
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب
مانده ماهي رفته زان گرداب آب
عشق ربانيست خورشيد کمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال
مصطفي زين قصه چون خوش برشکفت
رغبت افزون گشت او را هم بگفت
مستمع چون يافت هم چون مصطفي
هر سر مويش زباني شد جدا
مصطفي گفتش که اکنون چاره چيست
گفت اين بنده مر او را مشتريست
هر بها که گويد او را مي خرم
در زيان و حيف ظاهر ننگرم
کو اسير الله في الارض آمدست
سخره خشم عدو الله شدست