عاشقي بودست در ايام پيش
پاسبان عهد اندر عهد خويش
سالها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود
عاقبت جوينده يابنده بود
که فرج از صبر زاينده بود
گفت روزي يار او که امشب بيا
که بپختم از پي تو لوبيا
در فلان حجره نشين تا نيم شب
تا بيايم نيم شب من بي طلب
مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پديد آمد مهش از زير گرد
شب در آن حجره نشست آن گرمدار
بر اميد وعده آن يار غار
بعد نصف الليل آمد يار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته ديد
اندکي از آستين او دريد
گردگاني چندش اندر جيب کرد
که تو طفلي گير اين مي باز نرد
چون سحر از خواب عاشق بر جهيد
آستين و گردگانها را بديد
گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنچ بر ما مي رسد آن هم ز ماست
اي دل بي خواب ما زين ايمنيم
چون حرس بر بام چوبک مي زنيم
گردگان ما درين مطحن شکست
هر چه گوييم از غم خود اندکست
عاذلا چند اين صلاي ماجرا
پند کم ده بعد ازين ديوانه را
من نخواهم عشوه هجران شنود
آزمودم چند خواهم آزمود
هرچه غير شورش و ديوانگيست
اندرين ره دوري و بيگانگيست
هين بنه بر پايم آن زنجير را
که دريدم سلسله تدبير را
غير آن جعد نگار مقبلم
گر دو صد زنجير آري بگسلم
عشق و ناموس اي برادر راست نيست
بر رد ناموس اي عاشق مه ايست
وقت آن آمد که من عريان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
اي عدو شرم و انديشه بيا
که دريدم پرده شرم و حيا
اي ببسته خواب جان از جادوي
سخت دل يارا که در عالم توي
هين گلوي صبر گير و مي فشار
تا خنک گردد دل عشق اي سوار
تا نسوزم کي خنگ گردد دلش
اي دل ما خاندان و منزلش
خانه خود را همي سوزي بسوز
کيست آن کس کو بگويد لايجوز
خوش بسوز اين خانه را اي شر مست
خانه عاشق چنين اوليترست
بعد ازين اين سوز را قبله کنم
زانک شمعم من بسوزش روشنم
خواب را بگذار امشب اي پدر
يک شبي بر کوي بي خوابان گذر
بنگر اينها را که مجنون گشته اند
هم چو پروانه بوصلت کشته اند
بنگر اين کشتي خلقان غرق عشق
اژدهايي گشت گويي حلق عشق
اژدهايي ناپديد دلربا
عقل هم چون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد ازو
طبله ها را ريخت اندر آب جو
رو کزين جو برنيايي تا ابد
لم يکن حقا له کفوا احد
اي مزور چشم بگشاي و ببين
چند گويي مي ندانم آن و اين
از وباي زرق و محرومي بر آ
در جهان حي و قيومي در آ
تا نمي بينم همي بينم شود
وين ندانمهات مي دانم بود
بگذر از مستي و مستي بخش باش
زين تلون نقل کن در استواش
چند نازي تو بدين مستي بس است
بر سر هر کوي چندان مست هست
گر دو عالم پر شود سرمست يار
جمله يک باشند و آن يک نيست خوار
اين ز بسياري نيابد خواريي
خوار کي بود تن پرستي ناريي
گر جهان پر شد ز نور آفتاب
کي بود خوار آن تف خوش التهاب
ليک با اين جمله بالاتر خرام
چونک ارض الله واسع بود و رام
گرچه اين مستي چو باز اشهبست
برتر از وي در زمين قدس هست
رو سرافيلي شو اندر امتياز
در دمنده روح و مست و مست ساز
مست را چون دل مزاح انديشه شد
اين ندانم و آن ندانم پيشه شد
اين ندانم وان ندانم بهر چيست
تا بگويي آنک مي دانيم کيست
نفي بهر ثبت باشد در سخن
نفي بگذار و ز ثبت آغاز کن
نيست اين و نيست آن هين واگذار
آنک آن هستست آن را پيش آر
نفي بگذار و همان هستي پرست
اين در آموز اي پدر زان ترک مست