مرغ گفتش خواجه در خلوت مه ايست
دين احمد را ترهب نيک نيست
از ترهب نهي کردست آن رسول
بدعتي چون در گرفتي اي فضول
جمعه شرطست و جماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز
رنج بدخويان کشيدن زير صبر
منفعت دادن به خلقان هم چو ابر
خير ناس آن ينفع الناس اي پدر
گر نه سنگي چه حريفي با مدر
در ميان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باشد
گفت عقل هر که را نبود رسوخ
پيش عاقل او چو سنگست و کلوخ
چون حمارست آنک نانش امنيتست
صحبت او عين رهبانيتست
زانک غير حق همه گردد رفات
کل آت بعد حين فهو آت
حکم او هم حکم قبله او بود
مرده اش خوان چونک مرده جو بود
هر که با اين قوم باشد راهبست
که کلوخ و سنگ او را صاحبست
خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد
زين کلوخان صد هزار آفت رسد
گفت مرغش پس جهاد آنگه بود
کين چنين ره زن ميان ره بود
از براي حفظ و ياري و نبرد
بر ره ناآمن آيد شيرمرد
عرق مردي آنگهي پيدا شود
که مسافر همره اعدا شود
چون نبي سيف بودست آن رسول
امت او صفدرانند و فحول
مصلحت در دين ما جنگ و شکوه
مصلحت در دين عيسي غار و کوه
گفت آري گر بود ياري و زور
تا به قوت بر زند بر شر و شور
چون نباشد قوتي پرهيز به
در فرار لا يطاق آسان بجه
گفت صدق دل ببايد کار را
ورنه ياران کم نيايد يار را
يار شو تا يار بيني بي عدد
زانک بي ياران بماني بي مدد
ديو گرگست و تو هم چون يوسفي
دامن يعقوب مگذار اي صفي
گرگ اغلب آنگهي گيرا بود
کز رمه شيشک به خود تنها رود
آنک سنت يا جماعت ترک کرد
در چنين مسبع نه خون خويش خورد
هست سنت ره جماعت چون رفيق
بي ره و بي يار افتي در مضيق
همرهي نه کو بود خصم خرد
فرصتي جويد که جامه تو برد
مي رود با تو که يابد عقبه اي
که تواند کردت آنجا نهبه اي
يا بود اشتردلي چون ديد ترس
گويد او بهر رجوع از راه درس
يار را ترسان کند ز اشتردلي
اين چنين همره عدو دان نه ولي
راه جان بازيست و در هر غيشه اي
آفتي در دفع هر جان شيشه اي
راه دين زان رو پر از شور و شرست
که نه راه هر مخنث گوهرست
در ره اين ترس امتحانهاي نفوس
هم چو پرويزن به تمييز سبوس
راه چه بود پر نشان پايها
يار چه بود نردبان رايها
گيرم آن گرگت نيابد ز احتياط
بي ز جمعيت نيابي آن نشاط
آنک تنها در رهي او خوش رود
با رفيقان سير او صدتو شود
با غليظي خر ز ياران اي فقير
در نشاط آيد شود قوت پذير
هر خري کز کاروان تنها رود
بر وي آن راه از تعب صدتو شود
چند سيخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بيابان را برد
مر ترا مي گويد آن خر خوش شنو
گر نه اي خر هم چنين تنها مرو
آنک تنها خوش رود اندر رصد
با رفيقان بي گمان خوشتر رود
هر نبيي اندرين راه درست
معجزه بنمود و همراهان بجست
گر نباشد ياري ديوارها
کي برآيد خانه و انبارها
هر يکي ديوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق در هوا
گر نباشد ياري حبر و قلم
کي فتد بر روي کاغذها رقم
اين حصيري که کسي مي گسترد
گر نپيوندد به هم بادش برد
حق ز هر جنسي چو زوجين آفريد
پس نتايج شد ز جمعيت پديد
او بگفت و او بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندرين معني دراز
مثنوي را چابک و دلخواه کن
ماجرا را موجز و کوتاه کن
بعد از آن گفتش که گندم آن کيست
گفت امانت از يتيم بي وصيست
مال ايتام است امانت پيش من
زانک پندارند ما را مؤتمن
گفت من مضطرم و مجروح حال
هست مردار اين زمان بر من حلال
هين به دستوري ازين گندم خورم
اي امين و پارسا و محترم
گفت مفتي ضرورت هم توي
بي ضرورت گر خوري مجرم شوي
ور ضرورت هست هم پرهيز به
ور خوري باري ضمان آن بده
مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان
توسنش سر بستد از جذب عنان
چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند
چند او ياسين و الانعام خواند
بعد در ماندن چه افسوس و چه آه
پيش از آن بايست اين دود سياه
آن زمان که حرص جنبيد و هوس
آن زمان مي گو کاي فريادرس
کان زمان پيش از خرابي بصره است
بوک بصره وا رهد هم زان شکست
ابک لي يا باکيي يا ثاکلي
قبل هدم البصرة و الموصل
نح علي قبل موتي واغتفر
لا تنح لي بعد موتي واصطبر
ابک لي قبل ثبوري في النوي
بعد طوفان النوي خل البکا
آن زمان که ديو مي شد راه زن
آن زمان بايست ياسين خواندن
پيش از آنک اشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن اي پاسبان