رفت مرغي در ميان مرغزار
بود آنجا دام از بهر شکار
دانه چندي نهاده بر زمين
وآن صياد آنجا نشسته در کمين
خويشتن پيچيده در برگ و گياه
تا در افتد صيد بيچاره ز راه
مرغک آمد سوي او از ناشناخت
پس طوافي کرد و پيش مرد تاخت
گفت او را کيستي تو سبزپوش
در بيابان در ميان اين وحوش
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گياهي گشتم اينجا مقتنع
زهد و تقوي را گزيدم دين و کيش
زانک مي ديدم اجل را پيش خويش
مرگ همسايه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نبايد کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آيد که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند اي صنم
آن به آيد که زنخ کمتر زنم
اي بزربفت و کمر آموخته
آخرستت جامه نادوخته
رو به خاک آريم کز وي رسته ايم
دل چرا در بي وفايان بسته ايم
جد و خويشانمان قديمي چار طبع
ما به خويشي عاريت بستيم طمع
سالها هم صحبتي و هم دمي
با عناصر داشت جسم آدمي
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خويش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه مي آيد به جان کاي بي وفا
يارکان پنج روزه يافتي
رو ز ياران کهن بر تافتي
کودکان گرچه که در بازي خوشند
شب کشانشان سوي خانه مي کشند
شد برهنه وقت بازي طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازي در فتاد
کان کلاه و پيرهن رفتش ز ياد
شد شب و بازي او شد بي مدد
رو ندارد کو سوي خانه رود
ني شنيدي انما الدنيا لعب
باد دادي رخت و گشتي مرتعب
پيش از آنک شب شود جامه بجو
روز را ضايع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتي بگزيده ام
خلق را من دزد جامه ديده ام
نيم عمر از آرزوي دلستان
نيم عمر از غصه هاي دشمنان
جبه را برد آن کله را اين ببرد
غرق بازي گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزديک شد
خل هذا اللعب به سبک لاتعد
هين سوار توبه شود در دزد رس
جامه ها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجاب مرکبست
بر فلک تازد به يک لحظه ز پست
ليک مرکب را نگه مي دار از آن
کو بدزديد آن قبايت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نيز هم
پاس دار اين مرکبت را دم به دم