صفت يار رگ زده گويد

خود را چرا رگ زدي بي علتي
اي آنکه هست خون رگت جان من
دانسته اي که خون تو جان منست
زين روي را بريخته اي خون ز تن
يا از براي آن زده اي تا شوي
بر رگ زدن دلير چو من در سخن
برگ گلست دست تو آري بتا
بر برگ گل درست شود رگ زدن