آمد به عرض گاه دلارام من فراز
پيش بساط عارض در جمله حشم
خيره بماند عارض چون حيلتش بديد
گفتا که هست لاله رخ و نوش لب صنم
دو لب عقيق و شکر دو روي مهر و ماه
دو چشم لطف و خوبي دو زلف پيچ و خم
خالي به زير زلفش و چاهيش در ز نخ
خال اصل فتنه گشته و چه معدن ستم
دادش جواب گفت محلي که هست راست
اينست آنچه گفتي و يک ذره نيست کم