در حق دلبر نقاش بود

بخواست کاغذ و برداشت آن نگار قلم
مثل صورت خود را برو کشيد رقم
چنان نگاشت تو گفتي که کاغذ آينه بود
پديد گشت در او روي آن بديع صنم
قلم چو صورت او ديد شد بر او عاشق
ز چشم خويش بباريد همچو باران نم
گهي ز مهر ببوسيدش آن لب چو عقيق
گهي به مهر درآويخت زان دو زلف به خم
چو من نوان و خروشان و زرد و لاغر گشت
هزينه کرد بر او هر چه چيز داشت قلم
چو چهره بگشاد آن دلرباي صورت را
پديد کرد ز شنگرف هر چه بد مبهم
قلم ز انده هجرانش خون گريست همي
بدانگهي که جدا خواستند گشت از هم