اي ابر ز بحر تا هوايي شده اي
گويي که کف حاتم طايي شده اي
نه نه که کف دست علايي شده اي
زان مايه رحمت خدايي شده اي
بر شعر مرا دليست اي بار خداي
در مدح و ثناي خسرو مدح آراي
مي بترکدم دل اندرين تنگي جاي
از بهر خداي را دوايي فرماي
اي غم سختي تو اي دل از غم نرمي
اي دم سردي تو اي دل از دم گرمي
اي عشق خمش باش که بس بي شرمي
اي هجر برو که سخت بي آزرمي
روزي که چو باد پيش من برگذري
دردسر و رنج دل و خون جگري
وآن شب که چو مه به روي من در نگري
نور جگر و قوت دل و تاج سري
مفروق دو ديده اي و مقرون دلي
دل هر چه بينديشد مضمون دلي
تا ظن نبري که هيچ بيرون دلي
در خون دلم مشو که در خون دلي
مرهم گفتم تو با دل ريش همي
تا بنديشم من از بدانيش همي
نعمت شودم زمان زمان بيش همي
يادم نايد ز نعمت خويش همي
دولت ز علاء دولت عالي راي
بر عالم سايه درد چون پر هماي
اي داده خدايت شرف از بهر خداي
يک بار مرا جمال رويت بنماي
از شيريني چون به سخن بنشيني
از دو لب خود شکر به دامن چيني
در بوسه لب تو گويدم مي بيني
هرگز شکر سرخ بدين شيريني
با هر تاري ساخته چون پود شوي
با جمله همه زيان بي سود شوي
در ديده عهد دوست چون دود شوي
زينگونه به کام دشمنان زود شوي
اي گل نه ز گل ز دل همي بر رويي
دل را ز همه غمان فرو مي شويي
اي گل تو عقيق رنگ و مشکين مويي
بر آب روان زياده استي گويي
آخر نگذاردم فلک چون زاري
آخر بجهد فضل مرا بازاري
آخر بد ماندم جهان گلزاري
عذري خواهد ز من بهر آزاري
اي دولت هند را جمالي دادي
اي شادي زين قبل به غايت شادي
اي چرخ تو در دهان عالم دادي
کاي دولت شيرزاد باقي بادي
شوخي صنمي خوشي کشي خنداني
طوطي سخني و عندليب الحاني
چون برده دلم به لابه و دستاني
لابد پس دل روم چو سرگرداني
عشق آتشي افروخت که از بسياري
در دوزخم افکند همي پنداري
دل سوخته بودي به هزاران زاري
گر آب دو چشم من نکردي ياري
اي بخت مرا سوخته خرمن کردي
بي جرم دو پاي من در آهن کردي
در جمله مرا به کام دشمن کردي
با سگ نکنند آنچه تو با من کردي
در پيش گل وصال ما را بويي
وز پس همه ساله عيب ما را جويي
هر چند رخ وفاي ما را شويي
کس نشنودا آنچه تو ما را گويي
گر چه کندت مساعدت روز بهي
آخر ز قضا به هيچ حيلت نرهي
تا هست بده چه فايده زآنکه نهي
دشمن ببرد خاک خورد گر ندهي
فر ابدي و نعمت جاويدي
نخل عيشي و گلبن اميدي
خوبي و خوشي مشتري و ناهيدي
فرزند مهي نبيره خورشيدي
اي حورا زاده لعبت نوشادي
از باغ بهشت کي برون افتادي
بنديش که پيرايه به تن بنهادي
اي حسن تو پيرايه مادرزادي
بنمودي مقنعي مهي ناگاهي
تا هر که پديد گشت چون گمراهي
او داشت فرو برده به چاهي ماهي
داري تو فرو برده به ماهي چاهي
اي ناي هوا بريدم از ناي دمي
او را دم گرم بوده تو سرد دمي
زو بود مرا خرمي از تو دژمي
او ناي نشاط بود و تو ناي غمي
عشوه دهيم همي سرابي گويي
بر من گذري همي شهابي گويي
گريان شوم از تو آفتابي گويي
نتوانم بي تو زيست آبي گويي
اي راوه اگر بهشت پيداست تويي
چيزي که در او ملک مهيا است تويي
آبي که در او سپهر والاست تويي
جويي که در او هزار درياست تويي
اي شاه عدو بندي و هم قلعه گشاي
اي خسرو جمجاه سکندر سيماي
اي رأي تو چون مهر فلک ملک آراي
زين بند رهيت را رهايي فرماي
چون بلبل داريم براي رازي
چون گل که نبوييم برون اندازي
شمعم که چو برفروزيم بگدازي
چنگم که ز بهر زدنم بنوازي
اميد به زندگانيم نيست بسي
منصور سعيد را بگوييد کسي
هستت به خلاص عمر من دست رسي
کز جان رمقي مانده ست از تن نفسي
مسعود چو دربند گرفتار شدي
از فعل زمانه بر سر کار شدي
از مستي عز و ناز هشيار شدي
در جمله ز خواب دير بيدار شدي
نالنده تر از نايم در قلعه ناي
همسايه ماه گشتم از تندي جاي
نه طبع مرا به جاي و نه دست و نه پاي
اي شاه جهان رحم کن از بهر خداي
اي شاه جهان ز ملک باقي شادي
زيرا که براي ملک باقي زادي
سلطاني را جمال باقي دادي
سلطان سلاطيني باقي بادي
بر شاهان جمله پادشاهي داري
وز نعمت و کام هر چه خواهي داري
اي شاه تو تأييد الهي داري
والله که به حق تو پادشاهي داري
آمد بر من خيال زيبا ياري
گفتم به سلامتت بديدم باري
تو نيز بدين سمج بديدي آري
شيري شده حلقه بر دو پايش ماري
اي چرخ همه کار به پرگار زدي
گر مهر درش مگر به مسمار زدي
اي شب تو رداي خويش بر قار زدي
اي تيغ زدوده صبح زنگار زدي
از غنچه ناشکفته مستورتري
وز نرگس نيم خفته مخمورتري
در خوبي از آفتاب مشهورتري
اي مه ز مه دو هفته پرنورتري
از بلبل بر سرو طربناک تري
وز نرگس دسته بسته چالاک تري
زآتش صنما اگر چه بي باک تري
والله که ز آب آسمان پاک تري
اي قلعه ناي مادر ملک تويي
دانند که کان گوهر ملک تويي
امروز نيام خنجر ملک تويي
آيا ديدي که بر در ملک تويي
اي تن تو به طبع بار بيمار کشي
خوشدل خوشدل رنج و غم يار کشي
از چرخ همي بلاي بسيار کشي
خوش بر تو نهد بار که خوش بار کشي
چون موي شدم رنج هر بيدادي
در عشق نديد کس چو من ناشادي
برخيزد اگر وزد به من بر بادي
چون چنگ مرا ز هر رگي فريادي
اي تن چه تني که تا شدي فرهنگي
با چرخ و زمانه در نبرد و جنگي
در تو نکند اثر همي دلتنگي
بگداز و بريز اگر نه روي و سنگي
چون ديد که بر عزم سفر دارم راي
آمد به وداعم آن بت روح افزاي
سوگند همي داد که از بهر خداي
اي عهد شکسته در سفر بيش مپاي
اين چرخ بسي بدل کند نوها را
بدخوست از آن بدل کند خوها را
هم زشت کند به طبع نيکوها را
هم ضعف دهد به قهر نيروها را