تا چرخ مرا به چنگ عشق تو سپرد
شمع طربم ز باد اندوه بمرد
اي گردن رامش مرا کوفته خورد
در حسرت تو عمر به سر خواهم برد
هنگام گل ار به باغ بلبل نبود
مل را به جهاي شفيع چون گل نبود
گل را ملکا رفيق چون مل نبود
در بزم ز لهو بانگ غلغل نبود
هر گه که فلک دل مرا ريش کند
تنها فکند مرا و فرويش کند
در سمج کند مرا و در پيش کند
پس هر ساعت عذاب من بيش کند
گردون همه در بند گرانم دارد
از بهر چه را همي چنانم دارد
از چشم جهان همي نهانم دارد
در آرزوي روي جهانم دارد
شاها ملکا همه ثناگوي تواند
خوشخو ملکي فتنه خوشخوي تواند
يک شهر به جان و دل هوا جوي تواند
باز آي که در آرزوي روي تواند
گردون شرف و جاه در انگشت تو ديد
کآن خاتم ناگاه در انگشت تو ديد
صد مشتري و ماه در انگشت تو ديد
کانگشتري شاه در انگشت تو ديد
شاها ملکا جهان به فرمان تو باد
ملک تو شکفته باغ و بستان تو باد
شمشير تو در دست تو برهان تو باد
رحمت همه بر دل و تن و جان تو باد
آني که جهاني ز تو سامان گيرد
اقبال تو را سپهر در جان گيرد
بس زود ملک جهان خراسان گيرد
وايران ملک تو ملک ايران گيرد
بورشد رشيد کز فلک ماه آورد
جان اعدا ز گناه در چاه آورد
آورد براي هر کسي راه آورد
از بهر ملک ملک ملکشاه آورد
آن کوه گذار آهوي دشت نورد
اندر تگ گرم شد به تگ بهر تو سرد
تيري که هميشه جگر شيران خورد
آلوده به آهويي چرا بايد کرد
چون موج سياه روي هامون گيرد
از خنجر تو روي زمين خون گيرد
بس شير نگر که شير پرخون گيرد
شير علم تو شير گردون گيرد
خاک از رخم ار برو نهم زرد شود
آتش ز دمم گر بدمم سرد شود
روز من اگر ز مرگ پر گرد شود
والله که جهان فضل بي مرد شود
تا دعوت دولت تو در گوشم شد
هر زهر که داد بخت بدنوشم شد
آن روز که گفته تو در گوشم شد
از نغمت پاک خود فراموشم شد
اول گردون ز رنج در تابم کرد
در اشک دو ديده زير غرقابم کرد
پس بخشش نوساخته اسبابم کرد
واندر زندان به ناز در خوابم کرد
بر هم زده بود عشقت اسباب خرد
در دفتر باز يافتم باب خرد
بنشستم معتکف به محراب خرد
بر آتش عاشقي زدم آب خرد
من شاهم و شاعران سواران منند
پس چون که همه ز دوستداران منند
هر چند به باب شعر ياران منند
والله والله که نيم کاران منند
گر زر گردي جفا عيار تو بود
ور گل گردي برگ تو خار تو بود
اي دشمن آنکه دوستدار تو بود
بي يار بود هر آنکه يار تو بود
چون در چشمم ز حسن تو زيبي زد
آن تافته زلف بر دلم شيبي زد
انديشه چو باروي تو آسيبي زد
از دور زنخدان توام سيبي زد
رويي که چو او چرخ فلک ننگارد
قدي که چو او زمانه بيرون نارد
با اين همه داد سخت اندک دارد
خوي گردد اگر چشم برين بگذارد
چون روي هوا دوش به قير اندودند
تا روز همه تپان و لرزان بودند
بر تارک من ستارگان نغنودند
گويي که همه بر تن من بخشودند
گر خون نشود قوت جانم که دهد
ده سال به اطلاق زبانم که دهد
در زندان نهان رايگانم که دهد
آبم متعذرست نانم که دهد
اندر ريشم همه خسک پاک بريد
گوريش خسک گفت مرا هر که بديد
اين محنت بين که بر من از حبس رسيد
کز ريش همه شبم خسک بايد چيد
ترسم ما را ستارگان چشم کنند
تا زود رسد ز دور در وصل گزند
خواهي تو که روز نايد اي سرو بلند
زلف سيه دراز در شب پيوند
چرخ فلک از قضا يکي پيکان زد
زانو به زمين زد و مرا بر جان زد
گفتم چه زني بيوفتادم کان زد
والله که چنين زخم دگر نتوان زد
در هند کمال جود موجود آمد
صد کوکبه شجاعت و جود آمد
بر چرخ ستاره اي که مسعود آمد
در طالع شيرزاد مسعود آمد
چون بنشينند و مطربان بنشانند
انصاف طرب ز آدمي بستانند
سوزند سپند و نام ايزد خوانند
بر مرکب شيرزاد در افشانند
آن را که ز بخت دستياري باشد
بايد که ز طبع در بهاري باشد
باشد زينسان که گفتم آري باشد
آنجا باشد که اختياري باشد
در عشق تو جانم انده ناب خورد
وز ديده من فراق تو خواب خورد
چون ز آتش هجر تو دلم تاب خورد
غمهات چنان خورد که يک آب خورد
آنان که سر نشاط عالم دارند
پيوسته بناي طبع خرم دارند
اي ناي ز تو همه جهان غم دارند
تو آن نايي کز پي ماتم دارند
خون در تن من که اصل نيروست نماند
وان اصل که طبع و ديده را خوست نماند
بر من بجز از نام تو اي دوست نماند
چون چنگ توام به جز رنگ و پوست نماند
تا خط چو دود تو دل از من بربود
گر روي چو آتشت به من روي نمود
از ريختن آب دو چشمم ناسود
آري نه عجب که آب چشم آرد دود
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد
شد مست و به سوي رفتن آهنگ آورد
گفتم مستي مرو سيه جنگ آورد
چون گل بدريد جامه و رنگ آورد
با من فلک از خشم همي دندان زد
هر زخم که زد چو پتک بر سندان زد
تيري ز قضا راست مرا بر جان زد
دشوار آمد مرا که سخت آسان زد
اي شاه فلک متابع کام تو باد
اقبال جهان دولت پدرام تو باد
آرايش مملکت به ايام تو باد
مسعودي و ايام تو چون نام تو باد
در باغ هنر تخم وفا کاشت خرد
تن را به هواي خويش بگذاشت خرد
رنج از دل رنج ديده برداشت خرد
ناآمده را آمده پنداشت خرد
صالح تن من ز عشق دامن بفشاند
تا مرگ قضاي خويشتن بر تو براند
دل تخته درد و نااميدي برخواند
شادي و غمم تو بودي و هر دو نماند
در محنت شو خوش و مکن نعمت ياد
شوتن در ده که داد کس چرخ نداد
بر بار بلايي که قضا بر تو نهاد
تن دار چو کوه باش و بي باک چو باد
ديدار تو از نعمت دو جهان خوشتر
وز عمر وصال تو فراوان خوشتر
من عشق تو اي عشق تو از جان خوشتر
پنهان دارم که عشق پنهان خوشتر
يک بوسه زدم بر لب و بر چشم دگر
گفت اين چه فراق آوري حيلت گر
گفتم به همه حال بيايد خوشتر
چون شد به هم آميخته بادام و شکر
ز اول به ميان ما به هنگام کنار
گر تار قصب بودي بودي دشوار
اکنون به ميان ما دو اي يک دله يار
فرسنگ دويست گشت فرسنگ هزار
هر ابر که بنگرم غباري شده گير
گر گل گيرم به دست خاري شده گير
هر روز مرا خانه حصاري شده گير
عمري شده دان و روزگاري شده گير
خورشيد رخ تو تافت بر سايه عمر
آمد به کفم گمشده پيرايه عمر
اي اول وصلت آخرين مايه عمر
در جستن سود وصل شد مايه عمر
تعريف مرا عشق تو اي ساده شکر
بس راز دلم کرد به هر جاي سمر
عشقت چو همي نگه کند جان و جگر
غماز چو مشک آمد و طرار چو زر
سلطان ملک است در دل سلطان نور
هر روز کند به روي او سلطان سور
هرگز ندود برود بر سلطان زور
چشم بد خلق آرد از سلطان دور
چاه ز نخ تو اي دلارام پسر
بر آب ملاحتست و جويي تا سر
سيبت ز نخ و چهي بدان سيب اندر
در سيب شگفت نيست چاه اي دلبر
يک چشم تو گر تباه گشت اي دلبر
دلتنگ مشو انده بيهوده مخور
بسيار دو نرگس است اي جان پدر
بشکفته يکي از دو و نشکفته دگر
اي روي تو آفتاب و من نيلوفر
چون نيلوفر در آبم از ديده تر
تا تو نتابي چو آفتاب اي دلبر
نگشايم ديدگان و برنارم سر
آمد به وداعم آن نگار دلبر
گريان و زنان دو دست بر يکديگر
پر خون رخش از زخم و رخ از گريه چو زر
بر لاله کامگار و بر لؤلؤي تر
ز انديشه هجران و ز ناديدن يار
دل خون شد و ديده خون همي گريد زار
گويم ز غم فراق روزي صد بار
کاين عشق چه آفت است يارب زنهار
در عشق تو همچو ابر مي گريم زار
وز درد چو برگ زرد دارم رخسار
از زردي روي و گريه اي طرفه نگار
در روي خزان دارم و در ديده بهار
اي پيل سوار خسرو شير شکار
شير فلک از نهيب تيغت تيمار
ز آن بازوي کار و پنجه تيغ گزار
يک زخم تو مرد و شير را کرد چهار
پيوست فلک با من پيکار دگر
از يک غارم کشيد در غار دگر
اي بر طاعت ز خلق در کار دگر
بنماي مرا جهان به يک بار دگر
اين ابر چراست روز وشب چشم تو تر
وي فاخته زار چند نالي به سحر
اي لاله چرا جامه دريدي در بر
از يار جداييد چو مسعود مگر
اکنون که شدي به بتکده عاشق زار
پيش آر صليب و زود بربند زنار
اکنون که همي قلندري جويي يار
مردانه بزي و از کسي باک مدار
مشکين کله تو گر شبست اي دلدار
خورشيد در او چرا گرفته ست قرار
خيره ست در آن کله خرد را ديدار
ديدار بلي خيره بود در شب تار
نا رفته هنوز بوي شيرت ز شکر
خط را که به سوي عارضت داد گذر
همچون روش مورچه بر طرف قمر
بر روي نگار من خط آورد اثر
تا ديده ام آن روي چو خورشيد انور
در آبم از اين دو ديده چون نيلوفر
برداشته از آب چو نيلوفر سر
بر ديدن تو گشاده اين ديده تر
انديشه مکن به کارها در بسيار
کانديشه بسيار بپيچاند کار
کاري که به رويت آيد آسان بگزار
ور نتواني به کاردانان بسپار
اي مهر تو چون چهار طبع اندر خور
وز پنج نماز شکر تو واجب تر
اي دشمن تو بمانده اندر ششدر
زير قدمت باد سر هفت اختر
اندک اثر آبله بر دو رخ يار
گويي که به سوزنيست گل کرده نگار
يا همچو نم سحر در ايام بهار
خردک خردک چکيده بر گل هموار
در زندان تا کرد مرا گردون پير
آن موي چو شير گشت و آن رخ چو زرير
از پاي درآورد مرا چرخ اثير
اي دولت طاهر علي دستم گير
سلطان ملک اي عزيز فرزند پدر
اي شاه پدر شير کمربند پدر
شايسته و هشيار و هنرمند پدر
اي نازش و فخر نسل و پيوند پدر
چون پيرهنت گرفته ام تنگ به بر
بر نارم همچو دامن از پاي تو سر
در گردن تو خورده دو دستم چنبر
انگشت چو خط روي در يکديگر
از سنگم يا ز چيستم جان پدر
خود داند کس که کيستم جان پدر
تو مردي و من بزيستم جان پدر
بر مرگ تو خون گريستم جان پدر
بر مرگ تو چون نمويم اي جان پدر
رخساره به خون بشويم اي جان پدر
سامان خود از که جويم اي جان پدر
تيمار تو با که گويم اي جان پدر
مي گويمت اي سعادت اي نيک پسر
در باب هنر کوش تو اي جان پدر
وين مايه بينديش که از بهر هنر
بر تيغ گهي بيني و بر نيزه کمر
در غور فلک تعبيه اي ساخت چو ابر
بر هر شخ و که به حمله بر تاخت چو ابر
در چنگ چو آتشي سرافراخت چو ابر
هر کوه که بود پاک بگداخت چو ابر
گويي که هوا به زير گردست امروز
با سرما خلق را نبردست امروز
دست من و پاي من به دردست امروز
بفروز آتش که سخت سردست امروز
عشقت کشتم که غم درودم شب و روز
جان کاستم و رنج فزودم شب و روز
دل را به هوا بيازمودم شب و روز
بي دل بودم که بي تو بودم شب و روز
اي فقر بخاست روز بازار تو خيز
در کوکبه سپاه سالار آويز
اي نصرت دين بخير بگشاي نخيز
اي کفر زرير بوحليم است گريز
اي شاه علاء دولت ملک افروز
امروز نه پيداست خزان از نوروز
باز آمد تاريک شب از روشن روز
بر دشمن ملک باد بختت فيروز
چرخ از دم کون برنمي گردد باز
گاهيم به ناز دارد و گه به نياز
کس نيست که از منش فرو گويد راز
کز ما بدگر کنده بروتي پرداز
خورشيد رخا وصل تو جويم همه روز
چون سايه از آن در تک و پويم همه روز
از بس که دعاي وصل گويم همه روز
بر خاک بود چو سايه رويم همه روز
اي سود و زيان عمر فرسوده بترس
در کار بدرمان تو بيهوده بترس
تا بوده شدي ز جان آلوده بترس
از بوده بينديش وز نابوده بترس
اي يار چو صبر هيچ ياري مشناس
با فايده تر ز رفق کاري مشناس
دلجوي تر از شکر شکاري مشناس
بهتر ز سخن تو يادگاري مشناس
از بخشش دست من ز سيم و زر پرس
وز خوي خوشم ز مشک و از عنبر پرس
وز قوت بازوي من از خنجر پرس
وز هيبت من ز راه چالندر پرس
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
اندر سمجي است چون سنگ درش
در حبس بيفزود بر آتش خطرش
عودي است که پيدا شد از آتش هنرش
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
جاييست که از چرخ گذشته است سرش
آن باد چه گويي که سعادت پسرش
دارد خبرش که گويد او را خبرش
تا از من مي جهي چو دود از آتش
چون دود بر آتشم من اي دلبر کش
با آن رخ دلفروز و زلف سرکش
خوش نيستي اي چو جهان ناخوش و خوش
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رويم زرد گل بسي کاشت چو شمع
او خفت و مراز دور بگذاشت چو شمع
تا روز به يک سوختنم داشت چو شمع
آتش به سرم همي فرو ريزد عشق
دود از دل من همي برانگيزد عشق
با دلجويان همي نياميزد عشق
گويي که ز جان من همي خيزد عشق
اي چرخ مدور خسيس بي باک
صد پيرهن وفاي من کردي چاک
آزاده هر آنچه بود کردي تو هلاک
از گردش تو کنون چه ترسست و چه باک
گردون نکشد کمال مسعود ملک
شاهي نبود بسان مسعود ملک
شد دولت قهرمان مسعود ملک
سوگند خورم به جان مسعود ملک
من همت باز دارم و کبر پلنگ
ز آن روي مرا نشست کوه آمد و تنگ
روزي روزي گردهدم چرخ دو رنگ
بر پر تذرو غلطم و سينه رنگ
من چون دل لاله ام تو چون رنگ به رنگ
از من تو چرا باز همي داري چنگ
ماننده برگ لاله زود اي سرهنگ
همچون دل لاله در برم گيري تنگ
اي بدر شده من از غمان تو هلال
اي صورت حسن من ز عشق تو خيال
گر هيچ مدار دست دهد با تو وصال
بر فرق فلک نشينم از عز و جلال
اي کلک ملک وصف تو گويم همه سال
وز طبع گل مدح تو بويم همه سال
سرخ است به دولت تو رويم همه سال
روزي ز خداي وز تو جويم همه سال
عيبم که ز من زماني اي مشکين خال
عارم که نخواهي که کنم با تو وصال
عودم که کني مرا به آتش بي هال
عيدم که به من قصد کني سال به سال
دل مي ندهد که از تو بردارم دل
يا تا به کسي کم از تو بگذارم دل
داني چه کنم گم شده انگارم دل
بگريزم و در پيش تو بسپارم دل
آن دل که نخواستت چه نامست آن دل
نه از در پرسش و سلامست آن دل
ديوانه و ابله تمامست آن دل
بيزارم از آن دل و کدامست آن دل
سرما چون شد ز دست صحرا شد گل
در چادر سبز کار پيدا شد گل
بسيار همي خندد رعنا شد گل
نه نه که چو روي دوست زيبا شد گل
رويت بر من چنان که گل بر بلبل
من بر رويت چنان که بلبل بر گل
عشقت بر من چنان که غل بر صلصل
من بر عشقت چنان که صلصل بر غل
نامد به کف آن زلف سمن مال به مال
مي رقص کند بر آن رخ از خال به خال
اي چون گل نو که بينمت سال به سال
گرديده چو روزگار از حال به حال
بنگر که ز شاخ مي چه گويد صلصل
بفسردمي و گشت به باغ اندر گل
بنگر که چه پاسخ آرد او را بلبل
بگداخت گل و گشت به جام اندر مل
چون روي بتان گشت به باغ اندر گل
چون آب حيات شد به جام اندر مل
در هر چمني خاست ز بلبل غلغل
بر گل مي نوش بر نواي بلبل
خامش نشود همي ز غلغل بلبل
بشنو که خوش آيدت ز بلبل غلغل
اي دو لب تو گل و دو رخسار تو گل
مل ده بر گل که خوش بود بر گل مل
من ادهمم از خون دل ابرش گردم
پس طرفه نمانم که منقش گردم
در آتش از آب ديدگان خوش گردم
من انگشتم بدم که آتش گردم
در دولت شاه چون قوي شد رايم
گفتم که رکاب را ز زر فرمايم
زر گفت مرا که من تو را کي شايم
آمد آهن گرفت هر دو پايم
غمهاي تو از راندن خونها کارم
خود نيست چرا راندن خونها کارم
در ديده من از مرگ تو خونها دارم
بر مرگ تو با به مرگ خونها بارم
هر چند که اين بند ز پاي افکندم
دانم که بود بند چنين يک چندم
دربند هر آنچه مي دهد خرسندم
کاين نعمت ها نبود پيش از بندم
من در عدم از جود تو موجود شدم
در دولت تو بر سر مقصود شدم
مسعود نبودم از تو مسعود شدم
در حبس چنان شدم که محسود شدم
اي طبع بده ور ندهي بستانم
آن مايه که گرد کرده اي من دانم
اي آتش انديشه چو من درمانم
اندر تو زنم گر نبري فرمانم
اي غمزه تو کشفته بنياد دلم
کم زادي و مهر تست همزاد دلم
از تو به فلک رسيده فرياد دلم
بيچاره دلم گر نکني ياد دلم
اي طبع چو آتش از تو بس خوشنودم
کاندر فکرت همي نمايي دودم
چون نيست زمانه تمامت سودم
ارجو که به کام دل رساني زودم
گر من برم از مردم بد سازم برم
فرجام ببينم و به آغاز برم
هر کس که به من دژم دژم پيوندد
بنگر که چه پاره پاره زو باز برم
جان و دل و دين به وصلت اي مهر صنم
عهدي بسته ست و اينت عهدي محکم
هجرت چو به صافي کشد اندر عالم
داني چه زنند اين دو سه هم مشت به هم
اي زرين نام لعبت سيم اندام
زر تو و سيم تو نه پخته ست و نه خام
در کس منگر به بي نيازي بخرام
زيرا که توانگري به اندام و به نام
تن کوبم و سرپيچم و بر روي زنم
آماده درد و رنج و اندوه منم
نه ريزم و نه گدازم و نه شکنم
فولاد رخ و سنگ سر و روي تنم
جان هر ساعت ز کار زاري دهدم
هر روز زمانه بيش کاري دهدم
از بخت گلي خواهم و خاري دهدم
باشد روزي که روزگاري دهدم
من دوش که از هجر تو در تاب شدم
جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
از ديده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آينه سيماب شدم
تا کي غم يار و درد فرزند کشم
بيمار فراق خويش و پيوند کشم
تا چشم گشاده ام همي بند کشم
اي چرخ فلک محنت تو چند کشم
هر روز همي فلک به تيري زندم
پيراهن در سياه قيري زندم
وين بخت همي همچو اسيري زندم
از وي سپري خواهم تيري زندم
گفتم که تو بي وفايي اي نامردم
من مردم و تو کجايي اي نامردم
خس دوست چو کهربايي اي نامردم
زان با چو مني نپايي اي نامردم
اي فاخته دل چو من به رويت نگرم
زيبايي طاوس به بازي شمرم
با خنده کبک چون درايي ز درم
دل همچو کبوتري بپرد ز برم
بر بسته شد از بستن ماتم دستم
امروز نگويند که من خود هستم
از بيم و اميد شادي و غم رستم
برداشتم از جهان دل و بنشستم
سروي خواهم ز چرخ داري زندم
گر گويم کاين مراست آري زندم
خواهم که گلي چينم خاري زندم
از آهن مار کرده باري زندم
همچون قلمم ز بيخ کندي به ستم
کرديم نوان و لاغر و زرد و دژم
وانگاه فرو برديم اي شهره صنم
در آب سياه و گل تيره چو قلم
چون پيش دل از هجر تو هنگامه نهم
پروين سرشک ديده بر خامه نهم
برنامه تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که دل اندر شکن نامه نهم
اي سرو سپاه خسرو اي ماه حشم
يک جرعه اگر از مي وصلت بچشم
از خط تو چون قلم همي سرنکشم
بر آتش تيمار تو چون عود خوشم
اي کرده مرا به عشق گمراه تمام
بر نايدم از ضعف همي آه تمام
اي سرو گل اندام من اي ماه تمام
پيرم کردي نگشته يک ماه تمام