گرچه فلک از پيش برانده ست مرا
با بند گران فو نشانده ست مرا
تا دو لبت از دور برانده ست مرا
جز روي تو آرزو نمانده ست مرا
بر کار به جز زبان نمانده ست مرا
در تن گويي که جان نمانده ست مرا
بنديست گران که جان نمانده ست مرا
از پاي جز استخوان نمانده ست مرا
گر بند کند راي بلند تو مرا
در جمله پسنده است پسند تو مرا
تهذيب تمام کرد پند تو مرا
تاج سر فخر گشت بند تو مرا
گر زر گرديم مي نجويي ما را
ور مشک شويم مي نبويي ما را
هر چند به لاي مي بشويي ما را
کس مشنودا آنچه تو گويي ما را
تا ديده ام آن لب گهر بار تو را
پيوسته نمک خوانم گفتار تو را
زيرا زبي لعل لب اي يار تو را
بگشاده دهان پسته کردار تو را
روزي بر من همي نيايي صنما
چون آيي يک زمان نپايي صنما
آخر تومرا وفا نمايي صنما
چون نيک مرا بيازمايي صنما
افکند دلم زمانه در زاريها
در ديده من سرشت بيداريها
اميد تو مي داد مرا ياريها
تا جان نبرم چنين به دشواري ها
اي مدحت تو فرض و دگر نافلها
در وصلت تو قافله در قافلها
حصني که به صد تيغ کش آنرا نگشاد
کلک تو کند عاليها سافلها
خويش از پي من همي گريزد ملکا
دشمن بر من همي ستيزد ملکا
از آتش من شرر نخيزد ملکا
از حبس چو من کسي چه خيزد ملکا
هر شير که بود مرغزاري شاها
شد کشته به تيغ تو به زاري شاها
شيري پس ازين به کف نياري شاها
مي نوش دم بيشه چه داري شاها
عشق تو بلند و صبر من پست چرا
روي تو نکو و خوي تو کست چرا
مي خواره منم دو چشم تو مست چرا
پيش تو لبم بوس تو بر دست چرا
در حبس مرنج با چنين آهن ها
صالح بي تو چگونه باشم تنها
گه خون گريم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پيراهنها
مي دانستم چو روز روشن صنما
کاخر بروي تو از بر من صنما
زيرا چو کني قصد به رفتن صنما
نتوان بستن تو را به آهن صنما
قبله ست به دوستي نداي تو مرا
جانست به راستي هواي تو مرا
امروز چو کس نيست به جاي تو مرا
در جمله چه بهتر از رضاي تو مرا
از مهر نکرد سايه کوي تو مرا
يا آب وفا نداد جوي تو مرا
چندان به عذاب داشت خوي تو مرا
تا کرد چنين جدا ز خوي تو مرا
چون بار فلک بست به افسون ما را
وز خانه خود کشيد بيرون ما را
از بس که بلا نمود گردون ما را
چون شير دهانيست پر از خون ما را
بر آب روان بخت روانت ملکا
قادر شده چو بخت جوانت ملکا
ملکست شکفته بوستانت ملکا
جان ملکان فداي جانت ملکا
کس نتواند ز بد رهانيد مرا
زيرا ثقة الملک برانيد مرا
از رنج عدو باز رهانيد مرا
وز خاک بر آسمان رسانيد مرا
اي دوست به اميد خيالت هر شب
اين ديده گرينده نخسبد ز طرب
در خواب همت ببيند اي نوشين لب
بي روزي تر ز من که باشد يارب
داني تو که با بند گرانم يارب
داني که ضعيف و ناتوانم يارب
شد در غم لوهور روانم يارب
يارب که در آرزوي آنم يارب
دل در هوس تو بسته بودم همه شب
وز انده تو نرسته بودم همه شب
از هجر تو دلشکسته بودم همه شب
سر بر زانو نشسته بودم همه شب
تفت اين دل گرم از دم سردم همه شب
شد سرخ ز خون چهره زردم همه شب
صد شربت درد بيش خوردم همه شب
ايزد داند که من چه کردم همه شب
مهمان من آمد آن بت و کرد طرب
شوخي که در او همي بماندم به عجب
چون نرگس و گل نبست نه روز نه شب
از نظاره دو چشم و از خنده دو لب
ديبا به رخي بتا و زيبا به سلب
الماس به غمزه و ترياک به لب
خواهي که چو روز روشني گيرد شب
برکش ز رخ آن ريشه دستار قصب
اي روي تو و زلف تو روز اندر شب
از روز و شب تو روز و شب کرده طرب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب
چون روز و شبت کنم شب و روز طلب
چون آتش و آب از بدي پاکم و ناب
چون آب صفا دارم و چون آتش تاب
در آتش و آبم کند ار چرخ عذاب
بيرون آيم چو زر و در زآتش و آب
تن در غم هجر داده بودم همه شب
و از انده تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب
گويي که ز سنگ زاده بودم همه شب
من غرقه ز خون ديده بودم همه شب
بالله که هوا نديده بودم همه شب
از شادي دل رسيده بودم همه شب
در سايه غم خزيده بودم همه شب
تا نرگس تو چو گل شد و گل بيخواب
وز آتش روي تو روان بود گلاب
تابيده به پيش رويت آن زلف بتاب
چون باده بر آبگينه بر روي تو آب
تا روزه حرام کرد بر لب مي ناب
دو ديده بر آب دارم اي در خوشاب
از آب دو ديده من ار هست ثواب
بگشاي اگر روزه گشايند به آب
صالح تر و خشک شد ز تو ديده و لب
چه بد روزم چه شور بختم يارب
با درد هزار بار کوشم همه شب
تو مردي و من بزيستم اينت عجب
ز آن سوزد چشم تو و زآن ريزد آب
کاندر ابرو بخفته بد مست خراب
ابروي تو محراب بسوزد به عذاب
هر مست که او بخسبد اندر محراب
بودم صنما چو رفته هوشان همه شب
وز آتش اندوه تو جوشان همه شب
با لشگر هجران تو کوشان همه شب
رخساره خراشان و خروشان همه شب
ساقي که به دست من دهد جام شراب
از مي کنمش تهي و از ديده پر آب
مي خوردن من درين غمان هست ثواب
گر درد کم آگاه بود مرد خراب
چون همت تو به حال من مقرونست
اميد مرا به بخت روز افزونست
سمجم همه پر نعمت گوناگونست
زين بيش شود آنچه مرا اکنونست
اول ز پي وصال روح افزايت
بگرفته بدم پاي بلور آسايت
اکنون که خبر شنيدم از هر جايت
گردست رسد مرا ببوسم پايت
اشکم که زمين از نم او آغشتست
دريست غواص فراوان گشتست
پيوسته چنانکه گويي اندر شستست
ريزان گويي ز رشته بيرون گشتست
مار دو سر چهار چشم است اي دوست
کز پاي من و گوشت همي خايد و پوست
زين چرخ که خوش زشت و رويش نيکوست
نالم که چنين مرا همي هديه اوست
امروز به شهر حسن همنام تو نيست
عاشق همه زير سايه بام تو نيست
اي دوست نداني که دلارام تو کيست
اي عشق نه آگهي که در دام تو کيست
بر روي دو زلفين بتابم زد دوست
ز آن زلف به عنبر و گلابم زد دوست
بر آتش افروخته آبم زد دوست
بشتافت و بوسه با شتابم زد دوست
مسعود ملک ملک نگهبان چو تو نيست
در هر چه کني سپهر گردان چو تو نيست
يک شاه به ايران و به توران چو تو نيست
سلطان زمانه اي و سلطان چو تو نيست
از وصلت آنکه همچو سوسنش تنست
روزم ز طرب چو سوسن بر چمنست
امروز بدان شکر که در عهد منست
چون سوسن ده زبانم اندر دهنست
آن را که تو در دلي خرد در سر اوست
وآن را که تو رهبري فلک چاکر اوست
آن را که به بالين تو يک شب سر اوست
سرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست
در نعمت و مال اگر زبر دستي نيست
شکر ايزد را که راي را پستي نيست
دلبسته آز نيست گر هستي نيست
زر مست کند چه باشد از مستي نيست
چشم ابرست و اشک ازو ژاله شدست
يک روزه غم انده صد ساله شدست
در ناي مرا دوزخ به خون لاله شدست
چون ناي همه نفس مرا ناله شدست
دوشم همه شب چنگ چو شمشير بخست
آرام مرا چو ناخن شير بخست
تن را پس و پيش و زبر و زير بخست
تا اين تن خايه و سر . . . بخست
بر جان منت جان رهي فرمانست
فرمان تو مرا جان مرا درمانست
جز تو هر کس که باشدم يکسانست
جانست و تويي بتا تويي و جانست
اي آنکه مرا قبله وثاق تو بسست
محراب من ابروي به طاق تو بسست
سرمايه عمرم اتفاق تو بسست
در حبس مرا رنج فراق تو بسست
وصلش شاديست وز پسش زود غم است
آزرده ز من شادي و خشنود غم است
اي آفت دل ز آتش دل دود غم است
مايه است هواي تو بر او سود غم است
آويخته در هواي جان آويزت
بي رنگ شدم ز عشق رنگ آميزت
خون شد جگرم ز غمزه خونريزت
تا خود چکند فراق شورانگيزت
رويم ز غمت گونه خال تو گرفت
چشمم همه صورت جمال تو گرفت
اينجا چو مرا غم وصال تو گرفت
اي دوست مرا دست خيال تو گرفت
اي شاه ز بزم تو جهان را خبرست
در بزم تو امشب آفتاب دگرست
وين آتش کاسمان ازو در خطرست
چون بنگرم از هيبت تو يک شررست
گر نور فلک چو طبع ما گردد راست
در مدح تو از طبع سخن نتوان خواست
هر بيت که در مدح تو خواهم آراست
در خورد تو نيست بلکه در طاقت ماست
طاهر که خطاب تو بر از نام تو نيست
در مملکت ايام چو ايام تو نيست
رامش چو ازين دولت پدرام تو نيست
هر کام که شاه راست جز کام تو نيست
با ما ثقة الملک هم آوازي نيست
کس را با بخت هيچ دمسازي نيست
اي دشمن ملک آنچه تو آغازي نيست
با دولت طاهر علي بازي نيست
چشم تو چو فتنه جهان سوزانست
مژگانت چو نوک تير دلدوزانست
زلفينت به رنگ روز بر روزانست
عذر تو چو توبه بدآموزانست
شد صالح و از همه قيامت برخاست
باريد ز چرخ بر سرم هر چه بلاست
گر شوييدش به خون اين ديده رواست
در ديده من کنيد گورش که سزاست
اندر خور نعمت توام خدمت نيست
و آن کيست کش از نعمت تو قسمت نيست
آن چيست که نزديک من از نعمت نيست
جز ديدن روي تو مرا نهمت نيست
آن شير که او به صيد جز شير نکشت
گشت از پس آن خوابگهش چون خرخشت
مسعود ملک نخست يک زخم درشت
زد بر مغزش چنانکه بگذشت از پشت
رنج دل و رنج ديده جز ديده نجست
داني که شد اين گناه بر ديده درست
در جمله جهان صورتي از ديده نرست
کش چندين موج خونش از ديده نشست
در ماه چه روشني که در روي تو نيست
ور خلد چه خرمي که در کوي تو نيست
مشک ختني چو زلف خوشبوي تو نيست
يکسر هنري عيب تو جز خوي تو نيست
در فرقت آن کس که تن و جان تو اوست
اين ناله سر بسته بي دل نه نکوست
در انده هجرانش اگر داري دوست
چون ناي ز دل نال نه چون چنگ ز پوست
از چرخ چو بر تو مهر فرزندي نيست
دلتنگي کردن از خردمندي نيست
چون کار تو چونانکه تو بپسندي نيست
در روي زمين هيچ چو خرسندي نيست
از حصن بلند دوزخ سرد مراست
با خون دو ديده چهره زرد مراست
صد يار عزيز ناجوانمرد مراست
کس را چه غمست کاين همه درد مراست
خوي تو چو رخسار نکوي تو نکوست
بي روي نکوي تو نکويي نه نکوست
چون نار همي پاره کنم بر تن پوست
از انده هجران تو اي دلبر دوست
آني که زمان زمان مرا عشق تو بوست
بي روي نکوي تو نکويي نه نکوست
در عشرت و در نشاط امروز اي دوست
بيرون آيي همي چو بادام از پوست
تا من سر آن روي چو مه خواهم داشت
بر لشگر عشق تو سپه خواهم داشت
هر جا که روي پس تو ره خواهم داشت
بازارچه تو را تبه خواهم داشت
اي بازوي دولت آستينت ظفرست
در دست ز فتح روز کينت سپرست
چرخست زمين که بر زمينت گذرست
دلشاد نشين که همنشينت ظفرست
آن بت که هواي او بدانديش منست
مجروحم و غمزگان او نيش منست
آن مه که هميشه عشق او کيش منست
اينک چو مهي نشسته در پيش منست
جويان وصال تو جدا از جانست
مست غم تو هر چه کند روي آنست
تا هر چه تو را به دوستي پيمانست
بستي و گشادنش فلک نتوانست
هر چند گنهکار است آخر علوي است
فرزند پيمبر است و از آل علي است
زنهار شها که بيش از اين مازارش
زيرا که به روز حشر خصمانش قوي است
اين طالع من يارب و اين اختر چيست
کاين دل ز بلاي دهر همواره غميست
من زو نرهم يقينم و غمگين کيست
آن کس که بر اين طالع من خواهد زيست
تا تن به غم هجر تو نابود شده است
جان تار بلا و رنج را پود شده است
از عشق تو مايه دردسر سود شده است
ز آن چون آتش همه دمم دود شده است
گر دورم از آن روي جهان آرايت
پيچان شده ام چو زلف عنبر سايت
گر بينم باز روي روح افزايت
چون پاي برنجن اوفتم در پايت
اشک من و رخسار تو همرنگ شده است
روز من و زلف تو شبه رنگ شده است
گيتي بر من چون دهنت تنگ شده است
همچون دل تو جان من از سنگ شده است
بادام دو چشم تو دلم زار بخست
پسته دهنت جراحتش زود ببست
ز آن بود مرا گله ازين شکرم هست
اي پسته تو شيرين بادام تو مست
گر شاه به من چو شير دندان خايست
بر پيل نهند آنچه مرا بر بايست
در دوزخم و همچو بهشتم جايست
کانجا باشم که پادشه را رايست
بر چرخ فتاده نور ايران ملکست
واندر هر دل سرور ايران ملکست
شادي همه از حضور ايران ملکست
بفزا به طرب که سور ايران ملکست
امروز جهان بهار از ايران ملکست
ميدان همه پر نگار از ايران ملکست
رامش چو گلي به بار از ايران ملکست
افروخته شه کنار از ايران ملکست
با من چو زمانه تير در شست گرفت
از بالا بخت من ره پست گرفت
از غفلت چون فلک مرا مست گرفت
جاي ملک الموت مرا دست گرفت
آني شاها که جز سخا کيش تو نيست
يک شاه ز بيم تو بدانديش تو نيست
اي آن ملکي که جز ملک خويش تو نيست
يک شاه چو طاهر علي پيش تو نيست
در بأس چو طاهر علي آهن نيست
بي منت طاهر علي گردن نيست
جز منت طاهر علي بر من نيست
والله که چو طاهر علي يک تن نيست
تا بار غمت نهاده بر محمل ماست
در جستن تو باد هوا حاصل ماست
دايم سر کوي عاشقي منزل ماست
رنگ رخ تو گواه درد دل ماست
هر جاي که عشوه ايست پرورده توست
هر جاي که رنگي است برآورده توست
عشوه گري و سيه گري پرده توست
اينک کف دست تو سيه کرده توست
در شعر مرا نيک و بد چرخ يکي است
گو خواه بگرد بر من و خواه بايست
هر شاعر نيک را قوي طايفه ايست
والله که مرا به طايفه حاجت نيست
اي صدر جهان ناصر تو يزدان باد
راي تو معين و دولتت سلطان باد
عمر تو و دولت تو جاويدان باد
آنچت باد ز کامراني آن باد
آرام ز خويشتن جدا خواهم کرد
جان از قبل تو در فنا خواهم کرد
تو پنداري تو را رها خواهم کرد
تا جان دارم تو را وفا خواهم کرد
زين پس اگرم ضعيف تن خواهد بود
پيدا نه نشان پيرهن خواهد بود
ور يار نه در کنار من خواهد بود
پيراهن ديگرم کفن خواهد بود
جان و دل و دين دست فراهم کردند
وندر بيعت پشت به پشت آوردند
سوگند به جان و سر وصلت خوردند
گر بر گردم ز تو ز من برگردند
گيتي و فلک به کشتن من يارند
زان بر من روز و شب همي غم بارند
نشگفت گرم ز دست مي نگذارند
در معرکه دست تو مبارز دارند
باز اين تن مستمند زنداني شد
رنج آمد و آن يار و تن آساني شد
فرجام تو اي بخت پشيماني شد
کي دانستم که تو چنين داني شد
چون چرخ زهر چه بود درويشم کرد
اندر بندم کشيد و فرويشم کرد
تن زار و جگر خسته و دلريشم کرد
در جمله به کامه بد انديشم کرد
در محنت شو خوش و مکن نعمت ياد
شو در ده تن که داد کس چرخ نداد
چون بار بلايي که قضا بر تو نهاد
تن دار چو کوه باش و بي باک چو باد
احسان خداوند به من بنده رسيد
بر شاخ اميد من بر و برگ دميد
والله که من از جاه تو آن خواهم ديد
کآن نوع کس از خلق نه گفت و نه شنيد
گر تو به سفر شدي نگارا شايد
ماهي و مه از سفر شدن ناسايد
از کاهش و از فزايشت عيبي نيست
مه گاه بکاهد و گهي افزايد
از مال فلک برهنه چون شيرم کرد
وز ناله زمانه زار چون زيرم کرد
چون شير فلک بسته به زنجيرم کرد
نابوده جوان قضاي بد پيرم کرد
چون بند تو بنده را همي پند بود
دربند تو بنده تو خرسند بود
ليکن پايش چه در خور بند بود
ور نيز بود غايت آن چند بود
گر صبر کنم عمر همي باد شود
ور ناله کنم عدو همي شاد شود
شادي عدو نجويم و صبر کنم
شايد که فلک در اين ميان راد شود
گفتم که چو از بند گشايش باشد
زين بند مگر مرا رهايش باشد
اکنون غم را همي فزايش باشد
آري ملک آن کند که رايش باشد
گر باد هواي کوي سرايت سپرد
مي دان تو که جان ز دستم اي جان نبرد
انديشه نخواهم که به تو برگذرد
رشک آيدم از ديده که در تو نگرد
تا اين دل من تو را خريدار آمد
در دست بلا و غم گرفتار آمد
نزد تو تن عزيز من خوار آمد
چونين که تويي با تو مرا کار آمد
تا دل به هواي تو گرفتار آمد
جان در تن من تو را خريدار آمد
اي آنکه رخت چون گل پربار آمد
از گلبن تو نصيب من خار آمد
سوداي تو آتش دلم افزون کرد
ناديدن رويت آب چشمم خون کرد
هر در که لبت در صدف گوشم ريخت
هجران توام ز ديدگان بيرون کرد
کارم همه جز مهر تو دلجوي نبود
واندر دل من ز مهر تو بوي نبود
چون در خور ميدان توام گور نبود
جز جستن من ز پيش روي تو نبود
اميد وصال چون مرا بفريبد
خسته دل من چو بيدلان درشيبد
اي آن که تو را مشاطه حورا زيبد
سنگست آن دل کز چون تويي بشکيبد
هر مرد که لاف زد شدش مردي باد
شد رادي خاک چو به منت بر داد
من بنده آن که چون هنر گيرد ياد
بي لاف مبارز است و بي منت راد
اي ديده کشد همي ز بي خوابي درد
از بس که ز هجر تير پرتابي خورد
اين روي مرا که بود چون آبي زرد
آغشته به خون تمام عنايي کرد
مونس همه شب خيال دلجوي تو بود
در چنگ نه زلف غاليه بوي تو بود
هر چند شبي سيه تر از موي تو بود
اميد به آفتاب چون روي تو بود
از باغ طرب گشت گل وصل پديد
جان همچو نسيم بر گل وصل وزيد
ما و تو کشيم بر گل وصل نبيد
کز خار فراق بر گل وصل دميد
با من در مهر گرم چون آتش بود
بي من روزش چو دود مي بود کبود
چون آتش رود سرد شد بر من زود
شد عيش من از تيزي او تلخ چو دود
چون باره فتح تو به ميدان تازد
با تيغ تو بدسگال تو جان بازد
تاج تو همي به سود کيوان يازد
تخت تو همي بر آن جولان سازد
بر عارض نو مشک همي افزايد
وآن روي چو ماه تو همي آرايد
گر مشک ز عارض تو زايد شايد
تو آهويي و مشک ز آهو زايد
آني که ز کبر ما نپسندي مهد
قسمم ز تو خارست ز گل زهر از شهد
در عشق توام سود نمي دارد جهد
چون لاله سيه دلي و چون گل بد عهد
در بند تو اي شاه ملکشه بايد
تا بند تو پاي تاجداري سايد
آن کس که ز پشت سعد سلمان آيد
گر زهر شود ملک تو را نگزايد
دل بيش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستي آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ويراه چو کديور دو شود
دوشم چو شب از بنفشه رويي ننمود
در هجر توام ديده چو نرگس نغنود
از ديده و دست جيب پيراهن بود
چون لاله همي دريده و خون آلود
چون غنچه رهي راز تو در دل دارد
ترسم که غم عشق چنين نگذارد
ور باد شود ديده و باران بارد
چون گل همه اسرار تو بيرون آرد
گوشم ز تو نشنود بتا جز همه سرد
دل بهره نيافت از تو جز محنت و درد
با اين همه اندوه نمي بايد خورد
چو خورد و چه پوشيد کجا رفت و چه کرد
تيري که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا وليک در زندان زد
در زندان شير شرزه را بتوان زد
اي شاه جهان جهان شد از داد تو شاد
تو داد جهان ده که جهان داد تو داد
تو شاه پسنديده جهان ملک تو باد
سقاي تو ابر باد و فراش تو باد
اي شاه شبانگاه تو شبگير شود
تدبير تو همگوشه تقدير شود
پيش تو جهان ملک جهانگير شود
ايران ملک تو پيش تو پير شود