قطعه

ز اقبال تو شاها گفت خواهم
يکي مشروح دستي با دلالت
من آن عدلم درين معني به گفتار
که در گيتي بخوانندم عدالت
مرا ياقوت خاتم سرخ روي است
از آن شادي نام با جلالت
اگر ياقوت ها هم سرخ رويند
وليکن سرفرويند از خجالت
مرا فکرت چنين گفت و درين رياب
به دانش مي کند فکرت حوالت
چنين دانم که دانش نه ز خود گفت
که از روح الامين بود اين مقالت
هر آنکو اين سخن باور ندارد
ندارد جز ره جهل و ضلالت
درستست اين سخن ني مستحيل است
که ملکت را نباشد استحالت