تبارک الله ازين بخت و زندگاني من
که تا بميرم زندان بود مرا خانه
اگر شنيدمي از ديگران حکايت خود
همه دروغ نمودي مرا چو افسانه
چو من مهندس ديدي که کردي از سمجي
بخاري و طنبي مستراح و کاشانه
ضعيف چشمم بي آفتاب چون خفاش
همي بسوزم بي شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موي ديدم شاخ سپيد در شانه
ازين زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پايم صد ره به دام بي دانه
چو شير خايم دندان ز درد و روزي بود
که بود بر من دندان شير دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گيتي
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شاديم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پيمانه
من از که دارم امروز اميد مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خويش بيگانه
از آن عقيم شد اين طبع نيک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بينم افسانه
درست و راست چو ديوانگان بر آن گويم
که در تو گيرم ازين روزگار ديوانه
تو خويشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهي محنت مباش فرزانه
نکو نگفتي و هرگز نکو نداند گفت
رميده ديوي ماند ميان ويرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوي مردانه