از وفات امير يعقوبم
تازه تر شد وقاحت عالم
آنچنان شخص را که يار نداشت
جان ستاند چه گويم اينت ستم
گوهري بود در هنر که ازو
فخر مي کرد گوهر آدم
گفت و از گفته برنتافت عنان
کرده و از کرده برنداشت قدم
پشت عمرش به خم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت به خم
بر سخن بود نيک چيره سوار
در هنر بود بس بلند علم
در سرآوردش آخر اي عجبي
پويه اشهب و تگ ادهم
که کند پيش باز در که گشاد
گره و بند مشکل و مبهم
پس ازو روز فضل و دانش و علم
نبود هيچ روشن و خرم
نگشايد دهان به طبع دوات
به نبندد ميان به طوع قلم
خشک شد خشک مرغزار ادب
تيره شد تيره جويبار حکم
تعزيت کرد کي تواند صبر
مرثيت گفت کي تواند غم
که نشسته ست وايستاده به جد
نثر در سوک و نظم در ماتم
جان ما را همي بپالد تف
جسم ما را همي بکوبد نم
ملک اهل فضل بي جان شد
چه شگفتي که بي دلند حشم