مدح

اي تو بحر و فضايل تو درر
واي تو چرخ و مکارم تو نجوم
اي به حري به هر زبان ممدوح
وي به رادي به هر مکان مخدوم
ليکن اينجا موانعي است مرا
که در آن هست عذر من معلوم
زي تو خواهم همي که بفرستم
هر دو سه روز خدمتي منظوم
سخنان را چگونه جمع کند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه يمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و کردش سنگ
نقش بر سنگ بود و کردش موم
بخت بد کرد هر چه کرد به من
نيستم چون ز بخت بد مظلوم
ور نه جز خود همي که داند کرد
چون مني را ز چون تويي محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشک تو مز کوم
سيدي حق من رعايت کن
بازخر مر مرا ز چرخ ظلوم
مصطفي گفت هر عزيز که او
به دليلي فتد بود مرحوم
داند ايزد که من به کديه طبع
از ضرورت نمي شوم مرسوم
تا همي از خرد به طبع اندر
منقسم نيست نقطه موهوم
باد جاه تو را زمانه رهي
باد رايي تو را سپهر خدوم
نه ز راي تو فرخي زايل
نه ز طبع تو خرمي معدوم