ستايشگري

اي بزرگي که همتت گويد
من به قدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر کردار بر زمين بارم
من که مسعود سعد سلمانم
خويش را بنده تو انگارم
خدمتت را به ديده کوشانم
مجلست را به جان خريدارم
ور چنين نيست اينکه مي گويم
از خدا و رسول بيزارم
بي تو داند خداي عزوجل
کز همه شاديي بر انکارم
پس چه سازم که بس پريشانم
چيست حيلت که بس گرانبارم
من که دل پر ز نقطه ام بسيار
گر چه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق مي ببايد گشت
راست گوئي سپهر سيارم
اين همه هست و هيچ غم نخورم
طبع روشن به ديو نسپارم
من ز بي باک روزگار حرون
باک دارم که چون تويي دارم
ليک امروز هم به نعمت تو
که ز يک چيز بس دل افگارم
همه يادند و من فراموشم
تو چه گويي نبايد آزارم
بس لطيفي و هم بدين معني
که کني آرزوي ديدارم
هر چه خواهي بکن که در همه عمر
نيست جز مدح و شکر تو کارم