ثناگستري

ابرم که همي ز دريا بردارم
وآنگاه همي به دريا بر بارم
از خواجه عميد همي گيرم
مدحي که همي تو را دارم
مادح شدمش گر چه نه طماعم
بنده شدمش گر چه ز احرارم
در آفتاب دولت او دايم
مانند چرخ عالي مقدارم
روزي که من نبينم رويش را
آن روز از عمر مي نانگارم
وانگاه بينمش به دو سه روزي
بس کوته ست عمر که من دارم
در ره همي نيابم تا يک ره
بر صد هزار حيله دهد بارم
دورم چرا کند که نه من جغدم
از من چرا رمد که نه من مارم
کردم بر آنکه خامه برگيرم
بس وهم بر خيالش بگمارم
کافور و مشک ناب برانگيزم
وآن صورت لطيفش بنگارم
هر گه که بار بدهد بنشينم
با صورتش غم دل بگسارم
اي صاحب موفق فرزانه
انديشه مي نداري از کارم
نه نيز بپرسي احوالم
نه بيش بخواني اشعارم
بازار تيز گشت مرا زي تو
زيرا شدي به طبع خريدارم
از من چو جان و دل را بخريدي
نزديک تو تبه شد بازارم
مي جوي مر مرا که نوا جويم
باز آر مر مرا که دل آزارم
بادت بقا و دولت پيوسته
اين خواهمت ز ايزد دادارم