ضعيفم به جان وز ضعيفي چنانم
که از سختي جان کشيدن به جانم
به دل خونم آري به جان در گزندم
به رخ زردم آري به تن ناتوانم
همه شاخ خشکست در مرغزارم
همه نجم نحس است بر آسمانم
اگر آنچه هست اندرين دل برآرم
ز آتش چو انگشت گردد زبانم
ز بيم بلا آنچه دانم نگويم
ز رنج و عنا آنچه گويم ندانم
ز گردون جز اين نيست سودم که هر شب
به يک روز از عمر خود بر زيانم
به هر معنيي کم بدان حاجت آيد
سخن از ثري بر ثريا رسانم
وگر بر براعت سواري نمايم
سپهر برين بر نتابد عنانم