از بخت هميشه سرنگونم
زيرا که چو ديگران نه دونم
زين عمر که کاست انده دل
هر روز همي شود فزونم
زيبد که مني کنم ازيراک
از دل ميم و ز پشت نونم
اي چرخ تو چندم آزمايي
زر و گهري به آزمونم
پيوسته ز بهر تنگ زندان
چون مار همي کني فسونم
جز بر تن و جان من نکويي
از خلق بر تن من زبونم
در حبس بدين چنين زمستان
ترسم که فزون شود جنونم
بگداخت ز گريه ديدگانم
در سر باشد فسرده خونم
پر پنبه و آرد شد در و بام
من گرسنه و برهنه چونم
هر چند به کام و رأي من نيست
بخت بد و دولت زبونم
گنگيست چو چوب همنشينم
کوريست چو سنگ رهنمونم
شکر ايزد را که اندرين حبس
از ديدن سفلگان مصونم